جستجو در وبلاگ

۲۸ آذر ۱۳۸۸

شعری از دکتر علی شریعتی

خدايا کفر نمي‌گويم،
پريشانم،
چه مي‌خواهي‌ تو از جانم؟!
مرا بي ‌آنکه خود خواهم اسير زندگي ‌کردي.
خداوندا!
اگر روزي ‌ز عرش خود به زير آيي
لباس فقر پوشي
غرورت را براي ‌تکه ناني
‌به زير پاي‌ نامردان بياندازي‌
و شب آهسته و خسته
تهي‌ دست و زبان بسته
به سوي ‌خانه باز آيي
زمين و آسمان را کفر مي‌گويي
نمي‌گويي؟!

خداوندا!
اگر در روز گرما خيز تابستان
تنت بر سايه‌ي ‌ديوار بگشايي
لبت بر کاسه‌ي‌ مسي‌ قير اندود بگذاري
و قدري آن طرف‌تر
عمارت‌هاي ‌مرمرين بيني‌
و اعصابت براي‌ سکه‌اي‌ اين‌سو و آن‌سو در روان باشد
زمين و آسمان را کفر مي‌گويي
نمي‌گويي؟!

خداوندا!
اگر روزي‌ بشر گردي‌
ز حال بندگانت با خبر گردي‌
پشيمان مي‌شوي‌ از قصه خلقت از اين بودن، از اين بدعت.
خداوندا تو مسئولي.
خداوندا تو مي‌داني‌ که انسان بودن و ماندن
در اين دنيا چه دشوار است،

چه رنجي ‌مي‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است

۳ نظر:

بچ چه گفت...

روزها فکر من این است و همه شب سخنم-

که چرا غافل از احوال دل خویشتنم؟

از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟-

به کجا می روم آخر ننمایی وطنم؟

مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا!

یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم!

بچ چه گفت...

Kallameye PaRiishoon Mano Yaade Ahange Hayde MindaZze:D PaRiiiisho0o0net Shodaaam Mido0o0ni Vassat Hamechimoo Bakhtam...diri Diri Diiriiiiiiiin:d iinaaaa:d

سلمان گفت...

azize delam