جستجو در وبلاگ

۱۰ دی ۱۳۸۸

با کوچه آواز رفتن نيست...



با کوچه اواز رفتن نيست
فانوس رفاقت روشن نيست
نترس از هجوم حضورم
چيزى جز تنهايى با من نيست
وقتى تو نباشى من به من مشكوكم
به هر گل به هر سايه روشن مشكوكم
مشكوكم به اشك كبوتر مشكوكم
مشكوكم به خواب خاكستر مشكوكم
بى تو به كابوس و به رويا مشكوكم
به شعله به پروانه حتى مشكوكم
باز امشب فانوسي روشن نيست
با سوگ اين شب يك شيون نيست
از كوكب تا كوكب خواموشي
شب هست و شوق شب كشتن نيست
ترسم نيست از ديوار از بن بست از سايه
تاريك تاريكم من از من ميترسم
چرا دل ببندم به شب كوچه گردى
كه از اين سكوت سترون ميترسم
من از سايه هاى شب بى رفيقي
من از نارفيقانه بودن ميترسم
مشكوكم به اشك كبوتر مشكوكم
مشكوكم به خواب خاكستر مشكوكم
با کوچه اواز رفتن نيست
فانوس رفاقت روشن نيست
نترس از هجوم حضورم
چيزى جز تنهايى با من نيست
شب هست و شوق شب كشتن نيست


______

http://dc97.4shared.com/download/42265413/3062f118/MERCEDS.mp3?tsid=20091231-113358-c5acd4b8

بزن باران به نام ِ هرچه خوبی ست



بزن باران به نام ِ هرچه خوبی ست

بیفشان دست ، وقتِ پایکوبی ست

مزارع تشنه ، جوباران پُر از سنگ

بزن باران که گاه ِ لایروبی ست
.
. .

بزن باران و شادی بخش جان را

بباران شوق و شیرین کن زمان را

به بام ِ غرقه در خون ِ دیارم

بپا کن پرچم ِ رنگین کمان را

.

بزن باران که بی صبرند یاران

نمان خاموش ، گریان شو ، بباران

بزن باران بشوی آلودگی را

ز دامان ِ بلند ِ روزگاران

خیابان سرخ و صحرا لاله گون است

بزن باران که بی چشمان ِ خورشید

جهان در تیه ِ ظلمت واژگون است

.

بزن باران نسیم از رفتن افتاد

بزن باران دل از دل بستن افتاد

بزن باران به رویشخانهء خاک

گـُل از رنگ و گیاه از رُستن افتاد

.

بزن باران که دیوان در کمین اند

پلیدان در لباس ِ زُهد و دین اند

به دشتستان ِ خون و رنج ِ خوبان

عَلمداران ِ وحشت خوشه چین اند
.

بزن باران ستمکاران به کارند

نهان در ظلمت ، اما بی شمارند

بزن باران ، خدارا صبر بشکن

که دیوان حاکم ِ مُلک و دیارند
.
. .

بزن باران فریب آئینه دار است

زمان یکسر به کام ِ نابکار است

به نام ِ آسمان و خدعهء دین

بر ایرانشهر ، شیطان شهریار است.

سکوت ِ ابر را گاه ِ شکست است

بزن باران که شیخ ِ شهر مست است

ز خون ِ عاشقان پیمانهء سرخ

به دست ِ زاهدان ِ شب پرست است

.

بزن باران وگریان کن هوا را

سکون بر آسمان بشکن ، خدارا

هزاران نغمه در چنگ ِ زمان ریز

ببار آن نغمه های آشنا را

.

بزن باران جهان را مویه سرکن

به صحرا بار و دریا را خبر کن

بزن باران و گــَرد از باغ برگیر

بزن باران و دوران دگر کن

.

بزن باران به نام ِ هرچه خوبی ست

بیفشان دست ، وقتِ پایکوبی ست

مزارع تشنه ، جوباران پُر از سنگ

بزن باران که گاه ِ لایروبی ست
.
. .

بزن باران و شادی بخش جان را

بباران شوق و شیرین کن زمان را

به بام ِ غرقه در خون ِ دیارم

بپا کن پرچم ِ رنگین کمان را

.

بزن باران که بی صبرند یاران

نمان خاموش ، گریان شو ، بباران

بزن باران بشوی آلودگی را

ز دامان ِ بلند ِ روزگاران

۰۹ دی ۱۳۸۸

به دریایی درافتادم که پایانش نمی‌بینم



اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم

چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم

دلم صد بار می‌گوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده می‌افتد بر آن بالای فتانم

تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی
و گر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم

رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی
خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم

به دریایی درافتادم که پایانش نمی‌بینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی‌دانم

فراقم سخت می‌آید ولیکن صبر می‌باید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم

مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی
شب هجرم چه می‌پرسی که روز وصل حیرانم

شبان آهسته می‌نالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم

دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمی‌خواهم که با یوسف به زندانم

من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز آواز می‌آید به معنی از گلستانم



.

http://dc96.4shared.com/download/57987805/286c3518/_Mohsen_Namjoo_Morghe_Sokhanda.MP3?tsid=20091230-095533-7282cf45

۰۸ دی ۱۳۸۸

باورم نیست که مرگ بال و پر یادت نیست...





بذار آدما بدونن
میشه بیهوده نپوسید
میشه خورشید شد و تابید
میشه آسمونو بوسید

۰۴ دی ۱۳۸۸

با این همه مستی ز تو هشیار تریم



گویند که دوزخی بود عاشق و مست، قولي است خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق ومست دوزخي خواهد بود، فرداست بهشت همچون كف دست
ای مفتی شهر از تو بیدار تریم ، با این همه مستی ز تو هشیار تریم
تو خون کسان نوشی و ما خون رزان ، انصاف بده کدام خون خوار تریم
گویند کسان بهشت با حور خوش است ، من می گویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار ، آواز دهل شنیدن از دور خوش است
این می چه حرامی است که عالم همه زان می جوشند ، یک دسته به نابودی نامش کوشند
آنان که بر عاشقان حرامش کردند ، خود خلوت از آن پیاله ها می نوشند
آن عاشق دیوانه که این خمار مستی را ساخت ، معشوق و شراب و می پرستی را ساخت
بی شک قدحی شراب نوشید و از آن ، سر مست شد این جهان هستی را ساخت

۰۳ دی ۱۳۸۸

همه چی از یاد آدم می ره... مگه یادش که همیشه یادشه!!!


می‌ترسم، مضطربم
و با آن که می‌ترسم و مضطربم
باز با تو تا آخرِ دنيا هستم
می‌آيم کنار گفتگويی ساده
تمام روياهايت را بيدار می‌کنم
و آهسته زير لب می‌گويم
برايت آب آورده‌ام، تشنه نيستی؟
فردا به احتمال قوی باران خواهد آمد.
تو پيش‌بينی کرده بودی که باد نمی‌آيد
با اين همه ... ديروز
پی صدائی ساده که گفته بود بيا، رفتم،
تمام رازِ سفر فقط خوابِ يک ستاره بود!


خسته‌ام ری‌را!
می‌آيی همسفرم شوی؟
گفتگوی ميان راه بهتر از تماشای باران است
توی راه از پوزش پروانه سخن می‌گوئيم
توی راه خوابهامان را برای بابونه‌های درّه‌ای دور تعريف می‌کنيم
باران هم که بيايد
هی خيس از خنده‌های دور از آدمی، می‌خنديم،
بعد هم به راهی می‌رويم
که سهم ترانه و تبسم است
مشکلی پيش نمی‌آيد
کاری به کار ما ندارند ری‌را،
نه کِرمِ شبتاب و نه کژدمِ زرد.


وقتی دستمان به آسمان برسد
وقتی که بر آن بلندیِ بنفش بنشينيم
ديگر دست کسی هم به ما نخواهد رسيد
می‌نشينيم برای خودمان قصه می‌گوئيم
تا کبوترانِ کوهی از دامنه‌ی روياها به لانه برگردند.


غروب است
با آن که می‌ترسم
با آن که سخت مضطربم،
باز با تو تا آخر دنيا خواهم آمد

۰۲ دی ۱۳۸۸

2~10



حیرانی

عمریست که آیینهء حیرانی خویشم
در حنجرهء غربت و زندانی خویشم

چون ساحل تردید ز بی رحمی امواج
عمریست تماشاگر ویرانی خویشم

با لهجهء دریا اگر از عشق سرودم
مدیون دل و دیدهء بارانی خویشم

عمریست که آیینهء حیرانی خویشم
در حنجرهء غربت و زندانی خویشم

چون ساحل تردید ز بی رحمی امواج
عمریست تماشاگر ویرانی خویشم

با لهجهء دریا اگر از عشق سرودم
مدیون دل و دیدهء بارانی خویشم

سرخوش ز سبوی غم پنهانی خویشم
عمریست پریشان ز پریشانی خویشم

در بزم وصال تو نگویم ز کم و بیش
چو آینه خود کرده ی حیرانی خویشم

یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی
عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم

از شوق شکر خند لبش جان نسپردم
شرمنده ی جانان ز گران جانی خویشم

بشکسته تر از خویش ندیدم به همه عمر
افسرده دل از خویشم و زندانی خویشم

احرام به گیسوی تو ببینم از این روی
همسفره اگر با غزل و شبنم و شورم

Robbie Williams_Feel

http://portalmagazin.ro/upload/audio/15._Robbie_Williams_-_Feel_.mp3

___

Robbie Williams-Feel

Come and hold my hand
بیا و دستانم را بگیر
I wanna contact the living
میخواهم با زندگی ارتباط برقرار کنم
Not sure I understand
This role I've been given
مطمئن نیستم که آیا این نقشی را که
در زندگی ایفا می کنم را درک کرده باشم

I sit and talk to God
می نشینم و با خداوند صحبت می کنم
And he just laughs at my plans
و او تنها به نقشه هایم می خندد
My head speaks a language
I don't understand
سرم به زبانی حرف میزند که نمی فهممش

I just wanna feel
Real love fill the
تنها چیزی که میخواهم اینست که عشق واقعی را احساس کنم
home that I live in
خانه ای که درون آننآن زندگی کنم
Cos I got too much life
Running thru my veins
چون تو رگهایم احساس می کنم که زندگی در جریان است

Going to waste
که در حال حدر رفتن است
I don't wanna die
و من نمیخواهم بمیرم
But I ain't keen on living either
ولی به حال زندگی نیز نمی گریم
Before I fall in love
I'm preparing to leave her
و قبل از اینکه عاشق آن دختر شوم
خود را برای جدا شدن از او آماده می کنم

Scare myself to death
خود را با مرگ می هراسانم
That's why I keep on running
Before I've arrive
و به این خاطرست که قبل از رسیدن پا به فرار می گذارم
I can see myself coming
خود را می بینم که می آیم

I just wanna feel
Real love fill the
تنها چیزی که میخواهم اینست که عشق واقعی را احساس کنم
home that I live in
خانه ای که درون آن زندگی کنم
Cos I got too much life
Running thru my veins
چون تو رگهایم احساس می کنم که زندگی در جریان است

Going to waste
که در حال حدر رفتن است
And I need to feel
Real love and the love ever after
و نیاز دارم که برای همیشه عشق واقعی را احساس کنم
I can not get enough
و از آن خسته نمی شوم

I just wanna feel
Real love fill the
تنها چیزی که میخواهم اینست که عشق واقعی را احساس کنم
home that I live in
خانه ای که درون آن زندگی کنم
Cos I got too much life
Running thru my veins
چون تو رگهایم احساس می کنم که زندگی در جریان است

Going to waste
که در حال حدر رفتن است

I just wanna feel
Real love and the love ever after
و نیاز دارم که برای همیشه عشق واقعی را احساس کنم
There's a hole in my soul
و احساس می کنم سوراخی عمیق در روحم وجود دارد
You can see it in my face
و میتوانی آنرا در چهره ام ببینی
It's a real big place
و آن سوراخ بزرگیست

Come and hold my hand
بیا و دستانم را بگیر
I wanna contact the living
میخواهم با زندگی ارتباط برقرار کنم
Not sure I understand
This role I've been given
مطمئن نیستم که آیا این نقشی را که
در زندگی ایفا می کنم را درک کرده باشم

Not sure I understand
مطمئن نیستم که آیا آن را درک کرده باشم

برای عموی عزیز ه دسته چهاری!



دسته اول ؛ آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم نیستند

عمده آدم‌ها حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آن‌هاست که قابل فهم می‌شوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.

دسته دوم ؛ آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هم نیستند

مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویت شان را به ازای چیزی فانی واگذاشته‌اند. بی‌شخصیت‌اند و بی‌اعتبار. هرگز به چشم نمی‌آیند. مرده و زنده‌شان یکی است.

دسته سوم ؛ آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم هستند

آدم‌های معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می‌گذارند. کسانی که همواره به خاطر ما می‌مانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.

دسته چهارم ؛ آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هستند

شگفت‌انگیزترین آدم‌ها در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه‌اند که ما نمی‌توانیم حضورشان را دریابیم، اما وقتی که از پیش ما می‌روند نرم نرم آهسته آهسته درک می‌کنیم. باز می‌شناسیم. می‌فهمیم که آنان چه بودند. چه می‌گفتند و چه می‌خواستند. ما همیشه عاشق این آدم‌ها هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار می‌گیریم قفل بر زبانمان می‌زنند. اختیار از ما سلب می‌شود. سکوت می‌کنیم و غرقه در حضور آنان مست می‌شویم و درست در زمانی که می‌روند یادمان می‌آید که چه حرف‌ها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد این‌ها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد

۰۱ دی ۱۳۸۸

آغاز فصل سرد


ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...
و این منم
زنی تنها
در آستانه ی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمنک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
امروز روز اول دیماه است
من راز فصل ها را میدانم
و حرف لحظه ها را میفهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک ‚ خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
در کوچه باد می اید
در کوچه باد می اید
و من به جفت گیری گلها می اندیشم
به غنچه هایی با ساق های لاغر کم خون
و این زمان خسته ی مسلول
و مردی از کنار درختان خیس میگذرد
مردی که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند
و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
تکرار می کنند
ــ سلام
ــ سلام
و من به جفت گیری گلها می اندیشم
در آستانه ی فصلی سرد
در محفل عزای اینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه میشود به آن کسی که میرود این سان
صبور
سنگین
سرگردان
فرمان ایست داد
چگونه میشود به مرد گفت که او زنده نیست او هیچوقت زنده نبوده ست
در کوچه باد می اید
کلاغهای منفرد انزوا
در باغ های پیر کسالت میچرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری دارد
آنها تمام ساده لوحی یک قلب را
با خود به قصر قصه ها بردند
و کنون دیگر
دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست
و گیسوان کودکیش را
در آبهای جاری خواهد ریخت
و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است
در زیر پا لگد خواهد کرد ؟
ای یار ای یگانه ترین یار
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند
انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یکروز آن پرنده نمایان شد
انگار از خطوط سبز تخیل بودند
آن برگ های تازه که در شهوت نسیم نفس میزدند
انگار
آن شعله بنفش که در ذهن پکی پنجره ها میسوخت
چیزی به جز تصور معصومی از چراغ نبود
در کوچه باد می اید
این ابتدای ویرانیست
آن روز هم که دست های تو ویران شدند باد می آمد
ستاره های عزیز
ستاره های مقوایی عزیز
وقتی در آسمان دروغ وزیدن میگیرد
دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شکسته پناه آورد ؟
ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم می رسیم و آنگاه خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد
من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
ای یار ای یگانه ترین یار آن شراب مگر چند ساله بود ؟
نگاه کن که در اینجا زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشتهای مرا می جوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری ؟
من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم
من سردم است و میدانم
که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون
چیزی به جا نخواهد ماند
خطوط را رها خواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکلهای هندسی محدود
به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد
من عریانم عریانم عریانم
مثل سکوتهای میان کلام های محبت عریانم
و زخم های من همه از عشق است
از عشق عشق عشق
من این جزیره سرگردان را
از انقلاب اقیانوس
و انفجار کوه گذر داده ام
و تکه تکه شدن راز آن وجود متحدی بود
که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد
سلام ای شب معصوم
سلام ای شبی که چشمهای گرگ های بیابان را
به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می کنی
و در کنار جویبارهای تو ارواح بید ها
ارواح مهربان تبرها را می بویند
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صدا ها می ایم
و این جهان به لانه ی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که ترا می بوسند
در ذهن خود طناب دار ترا می بافند
سلام ای شب معصوم
میان پنجره و دیدن
همیشه فاصله ایست
چرا نگاه نکردم ؟
مانند آن زمان که مردی از کنار درختان خیس گذر می کرد...
چرا نگاه نکردم ؟
انگار مادرم گریسته بود آن شب
آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت
آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم
آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود
و آن کسی که نیمه ی من بود به درون نطفه من بازگشته بود
و من دراینه می دیدمش
که مثل اینه پکیزه بود و روشن بود
و ناگهان صدایم کرد
و من عروس خوشه های اقاقی شدم ...
انگار مادرم گریسته بود آن شب
چه روشنایی بیهوده ای در این دریچه ی مسدود سر کشید
چرا نگاه نکردم ؟
تمام لحظه های سعادت می دانستند
که دست های تو ویران خواهد شد
و من نگاه نکردم
تا آن زمان که پنجره ی ساعت
گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
و من به آن زن کوچک برخوردم
که چشمهایش مانند لانه های خالی سیمرغان بودند
و آن چنان که در تحرک رانهایش می رفت
گویی بکارت رویای پرشکوه مرا
با خود بسوی بستر شب می برد
ایا دوباره گیسوانم را
در باد شانه خواهم زد ؟
ایا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ؟
و شمعدانی ها را
در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟
ایا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید ؟
ایا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد ؟
به مادرم گفتم دیگر تمام شد
گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم
انسان پوک
انسان پوک پر از اعتماد
نگاه کن که دندانهایش
چگونه وقت جویدن سرود میخواند
و چشمهایش
چگونه وقت خیره شدن می درند
و او چگونه از کنار درختان خیس میگذرد
صبور
سنگین
سرگردان
در ساعت چهار در لحظه ای که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را تکرار میکنند
ــ سلام
ــ سلام
ایا تو هرگز آن چهار لاله ی آبی را
بوییده ای ؟...
زمان گذشت
زمان گذشت و شب روی شاخه های لخت اقاقی افتاد
شب پشت شیشه های پنجره سر می خورد
و با زبان سردش
ته مانده های روز رفته را به درون میکشید
من از کجا می ایم ؟
من از کجا می ایم ؟
که این چنین به بوی شب آغشته ام ؟
هنوز خک مزارش تازه است
مزار آن دو دست سبز جوان را میگویم ...
چه مهربان بودی ای یار ای یگانه ترین یار
چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی
چه مهربان بودی وقتی که پلک های اینه ها را می بستی
و چلچراغها را
از ساقه های سیمی می چیدی
و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق می بردی
تا آن بخار گیج که دنباله ی حریق عطش بود بر چمن خواب می نشست
و آن ستاره های مقوایی
به گرد لایتناهی می چرخیدند
چرا کلان را به صدا گفتند ؟
چرا نگاه را به خانه ی دیدار میهمان کردند!
چرا نوازش را
به حجب گیسوان بکرگی بردند ؟
نگاه کن که در اینجا
چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرمید
به تیره های توهم
مصلوب گشته است
و جای پنج شاخه ی انگشتهای تو
که مثل پنج حرف حقیقت بودند
چگونه روی گونه او مانده ست
سکوت چیست چیست چیست ای یگانه ترین یار ؟
سکوت چیست به جز حرفهای نا گفته
من از گفتن می مانم اما زبان گنجشکان
زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعت ست
زبان گنجشکان یعنی : بهار. برگ . بهار
زبان گنجشکان یعنی : نسیم .عطر . نسیم
زبان گنجشکان در کارخانه میمیرد
این کیست این کسی که روی جاده ی ابدیت
به سوی لحظه ی توحید می رود
و ساعت همیشگیش را
با منطق ریاضی تفریقها و تفرقه ها کوک میکند
این کیست این کسی که بانگ خروسان را
آغاز قلب روز نمی داند
آغاز بوی ناشتایی میداند
این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد
و در میان جامه های عروسی پوسیده ست
پس آفتاب سر انجام
در یک زمان واحد
بر هر دو قطب نا امید نتابید
تو از طنین کاشی آبی تهی شدی
و من چنان پرم که روی صدایم نماز می خوانند ...
جنازه های خوشبخت
جنازه های ملول
جنازه های سکت متفکر
جنازه های خوش برخورد خوش پوش خوش خورک
در ایستگاههای وقت های معین
و در زمینه ی مشکوک نورهای موقت
و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی
آه
چه مردمانی در چارراهها نگران حوادثند
و این صدای سوتهای توقف
در لحظه ای که باید باید باید
مردی به زیر چرخهای زمان له شود
مردی که از کنار درختان خیس میگذرد
من از کجا می ایم؟
به مادرم گفتم دیگر تمام شد
گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم
سلام ای غرابت تنهایی
اتاق را به تو تسلیم میکنم
چرا که ابرهای تیره همیشه
پیغمبران ایه های تازه تطهیرند
و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آنرا
آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خواب میداند
ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ تخیل
به داسهای واژگون شده ی بیکار
و دانه های زندانی
نگاه کن که چه برفی می بارد ...
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
سال دیگر وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره هم خوابه میشود
و در تنش فوران میکنند
فواره های سبز ساقه های سبکبار
شکوفه خواهد داد ای یار ای یگانه ترین یار
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...

1.10.88



امشب از آسمان دیده ی تو
روی شعرم ستاره می بارد
در زمستان دشت کاغذها
پنجه هایم جرقه می کارد

شعر دیوانه ی تب آلودم
شرمگین از شیار خواهش ها
پیکرش را دو باره می سوزد
عطش جاودان آتش ها

آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست

از سیاهی چرا هراسیدن
شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب به جای می ماند
عطر سکر آور گل یاس است

آه بگذار گم شوم در تو
کس نیابد دگر نشانه ی من
روح سوزان و آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانه من

آه بگذار زین دریچه باز
خفته بر بال گرم رویاها
همره روزها سفر گیرم
بگریزم ز مرز دنیاها

دانی از زندگی چه می خواهم
من تو باشم … تو … پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو … بار دیگر تو

آنچه در من نهفته دریایی است
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین توفان
کاش یارای گفتنم باشد

بس که لبریزم از تو می خواهم
بروم در میان صحراها
سر بسایم به سنگ کوهستان
تن بکو بم به موج دریاها

آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست

فال یلدایی به نیت عشق


ياد باد آن كه نهانت نظري با ما بود

رقم مهر تو بر چهره‌ي ما پيدا بود

ياد باد آن كه چو چشمت به عتابم مي‏كشت

معجز عيسويت در لب شكرخا بود

ياد باد آن كه صبوحي‏ زده در مجلس انس

جز من و يار نبوديم و خدا با ما بود

ياد باد آن كه رخت شمع طرب مي‏افروخت

وين دل سوخته پروانه‌ي ناپروا بود

ياد باد آن كه در آن بزمگه خلق و ادب

آن كه او خنده‌ي مستانه زدي صهبا بود

ياد باد آن كه چو ياقوت قدح خنده زدي

در ميان من و لعل تو حكايت‏ها بود

ياد باد آن كه نگارم چو كمر بربستي

در ركابش مه نو پيك جهان‏پيما بود

ياد باد آن كه خرابات نشين بودم و مست

و آن چه در مسجدم امروز كم است آن‌جا بود

ياد باد آن كه به اصلاح شما مي‏شد راست

نظم هر گوهر ناسفته كه حافظ را بود

۳۰ آذر ۱۳۸۸

فال یلدایی به نیت عشق

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه‌ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد

عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد

جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد

حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد

***

حاشیه:

فروغ تابناک زیبایی ات در سپیده آفرینش سر زد. پرده از رخسار برگرفتی و جلوه نمودی. همه جا پر شد از آیینه ها تا پرتو روی زیبایت را بازتاباند. در و دیوار کاخ آفرینش آیینه بود و روشنایی و تماشا.از زیبایی، عشق پدیدار شد که عشق و زیبایی دو یار دیرین بودند. عشق برنتافت که آیینه ها میان عاشق و معشوق باشد. عشق، گداخته ای بود تا هرچه پرده است بسوزاند و جز معشوق غیری نماند. عشق وصالی می جست که پشت پرده ها و آیینه ها بود.
در خلوت حضورت فرشتگان نیز به سفره تماشا دعوت شدند اما نگاهشان عاشقانه نبود چون دلی نداشتند که جای عشق باشد و شیدایت شوند و از خویش بروند. اگر می توانستند عاشقانه بنگرند غیر معشوق نمی دیدند اما غیر دیدند و غیرت آوردند. گفتند این آدم کیست که در تجلیگاه به دیدار آمده؟ کیست که جرأت تماشا یافته؟ ندانستند که همه اوست و جز او نیست. اگر عشق آنها را می ربود نه غیر از محبوب را می دیدندو نه آتش غیرت بر او فرو می ریختند.
عقل که از دور شعله را به تماشا نشسته بود پیش آمد تا از آتش عشق قبسی گیرد و چراغ معرفتش را بدان برافروزد غافل از اینکه این شعله، خانه را برای صاحب خانه روشن نمی کند بلکه خانه و صاحب خانه را یکباره می سوزاند. این شعله نه برای دیدن غیر که برای سوزاندن غیر است. عقل آمد که سامان یابد ولی همه بی سامانی شد. آمد که کام جوید اما کامروایی کجا و عشق کجا !

یلدا


سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم...
***
یادمان باشد دوست
حرف اول عشق است...
حرف آخر هم عشق...
یلدا فرخنده باد.

فال حافظ از نوع یلدایی به جهنم:

درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بی‌شمار آرد

چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان
که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد

شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد

عماری دار لیلی را که مهد ماه در حکم است
خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد

بهار عمر خواه ای دل وگرنه این چمن هر سال
چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد

خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفت
بفرما لعل نوشین را که زودش باقرار آرد

در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ
نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد

سلامی


۲۹ آذر ۱۳۸۸

صاحب


طفل می‌گرید چون راه خانه را گم می‌کند
چون نگریم من که صاحب خانه را گم کرده‌ام ؟

MagMaZzzz MiGooYaad:

Ayyaa Magar Leili Va Majnoon NiZz Hamanande Maa AadamHaEi Mamo0li Nabudand?!
Hmmm?!!!!!!

اگر نبودیم...



ای وای!
اگر چونان فرشتگان
لذت رنج را
از ما دریغ می داشتی
و توبای بهشت
نقش تیر شکسته و دل خونچکان را
از ما
بر سینه به یادگار نمی گذاشت
ای وای!
اگر راه بهشت
از دل جهنم نمی گذشت
و این کوره راه آتشین
از بهشت
ما را به هر جهنمی که می خواستیم نمی رساند
ای وای!
اگر در هر کلام
کلمه ای گلویمان را نمی خراشید
و بازیگاه کودک خاطرمان
میدان مین خاطره ها نبود
ای وای!
اگر تیغ نبود
و تاج خار
گیسوهامان را
با خون آذین نمی بست
ای وای!
اگر چون مرده ها
مرده بودیم
و همچون آنانی
که نیامدند و نمی آیند و نخواهند آمد
از نعمت هزار مرگ
محروم می شدیم
ای وای!
اگر نبودیم!!!

۲۸ آذر ۱۳۸۸

شعری از دکتر علی شریعتی

خدايا کفر نمي‌گويم،
پريشانم،
چه مي‌خواهي‌ تو از جانم؟!
مرا بي ‌آنکه خود خواهم اسير زندگي ‌کردي.
خداوندا!
اگر روزي ‌ز عرش خود به زير آيي
لباس فقر پوشي
غرورت را براي ‌تکه ناني
‌به زير پاي‌ نامردان بياندازي‌
و شب آهسته و خسته
تهي‌ دست و زبان بسته
به سوي ‌خانه باز آيي
زمين و آسمان را کفر مي‌گويي
نمي‌گويي؟!

خداوندا!
اگر در روز گرما خيز تابستان
تنت بر سايه‌ي ‌ديوار بگشايي
لبت بر کاسه‌ي‌ مسي‌ قير اندود بگذاري
و قدري آن طرف‌تر
عمارت‌هاي ‌مرمرين بيني‌
و اعصابت براي‌ سکه‌اي‌ اين‌سو و آن‌سو در روان باشد
زمين و آسمان را کفر مي‌گويي
نمي‌گويي؟!

خداوندا!
اگر روزي‌ بشر گردي‌
ز حال بندگانت با خبر گردي‌
پشيمان مي‌شوي‌ از قصه خلقت از اين بودن، از اين بدعت.
خداوندا تو مسئولي.
خداوندا تو مي‌داني‌ که انسان بودن و ماندن
در اين دنيا چه دشوار است،

چه رنجي ‌مي‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است

اخمو، خوش صدا


۲۶ آذر ۱۳۸۸

نوازش



زندگی دام نیست

عشق دام نیست

حتی مرگ دام نیست

چرا که یاران گمشده آزادند

آزاد و پاک....

من عشقم را در سال بد یافتم

که می گوید مایوس نباش

من امیدم را در یاس یافتم

مهتابم را در شب

و هنگامی که داشتم خاکستر می شدم

گر گرفتم

زندگی با من کینه داشت

من به زندگی لبخند زدم،

خاک با من دشمن بود

من بر خاک خفتم


چرا که زندگی سیاهی نیست

چرا که خاک خوب است

من بد بودم اما بدی نبودم

از بدی گریختم

و دنیا مرا نفرین کرد


و سال بد رسید...

و من ستاره ام را یافتم من خوبی را یافتم

به خوبی رسیدم و شکوفه کردم


تو خوبی و این همه اعترافهاست

من راست گفته ام و گریسته ام

و این بار راست می گویم تا بخندم

زیرا آخرین اشک من نخستین لبخندم بود


تو خوبی

و من بدی نبودم

تو را شناختم تو را یافتم تو را دریافتم و همه حرفهایم شعر شد سبک شد

عقده هایم شعر شد همه سنگینی ها شعر شد

بدی شعر شد

سنگ شعر شد

علف شعر شد

دشمنی شعر شد

همه شعر ها خوبی شد


آسمان نغمه اش را خواند

مرغ نغمه اش را خواند

آب نغمه اش را خواند


به تو گفتم :گنجشک کوچک من باش

تا در بهار تو من درختی پر شکوفه شوم

وبرف آب شد شکوفه رقصید؛ آفتاب در آمد


من به خوبی نگاه کردم و عوض شدم

من به خوبی ها نگاه کردم

چرا که تو خوبی و این همه اقرارهاست،بزرگترین اقرار هاست


من به اقرارهایم نگاه کردم

سال بد رفت و من زنده شدم

تو لبخند زدی و من برخاستم


دلم می خواهد خوب باشم

دلم می خواهد تو باشم و برای همین راست می گویم،
نگاه کن .

بر باد



ببارببارببار!!!



دیر زمانیست منتظر بارانیم تا بشوید نیستی هارا!

از اوج







باران، قصيده‌واري،

- غمناك-

آغاز كرده بود.



مي‌خواند و باز مي‌خواند،

بغض هزار ساله دردش را،

انگار مي‌گشود.



اندوه زاست زاری خاموش!

ناگفتني است ...،

اينهمه غم؟!

ناشنيدني است!



پرسيدم اين نواي حزين در عزاي كيست؟

گفتند اگر تو نيز،

از اوج بنگري،

خواهي هزار بار ازو تلخ‌تر گريست

۲۵ آذر ۱۳۸۸

Meet me after dark again and I'll hold you



مسجد و میکده و کعبه و بتخانه یکیست
ای غلط رفته ره کوچه ما، ... خانه یکیست
هرکس از جام ازل گرچه به نوعی مست است
چشم مست تو گواهست، که پیمانه یکیست
صورت آدم و حوا، به حقیقت دام است
معنی آدم اگر یافته ایی ،دانه یکیست
اختلافی ز .. ره صورت اگر هست، چه باک
آتش و شمع و شب و مجلس و پروانه یکیست
هر کس از روی صفت یافته اسمی ، ور نه
مفلس و محتشم و عاقل و دیوانه یکیست
چشم احول ز خطا، گر چه دو بیند، یک را
روشن است اینکه دل و دلبر و جانانه یکیست ...

نــــــگاه کــــــن....


نگاه کن
نــگاه کــن !!!
نــــــگاه کــــــن....

گندم ها می رقصند... !!!

چه تو بخواهی ببینی ...
چه نخواهی ببینی ... !

بياييد شادي کنيم


خوشحال و شاد و خندانم
قدر دنيا رو مي دانم
خنده کنم من
دست بزنم من
پا بکوبم من
شادانم
در دلم غمي ندارم
زيرا سلامت هست جانم
عمر ما کوتا س
چون گل صحراس
پس بياييد شادي کنيم
بياييد با هم بخوانيم
ترانه جواني را
عمر ما کوتا س
چون گل صحراس
پس بياييد شادي کنيم
گل بريزم من
از توي دامن بر روي خرمن
شادانم

۲۴ آذر ۱۳۸۸

صدایم کن به آوازی...که من بی عشق میمیرم!

قطره قطره نگرانم كه كي از آب ، جدا

شورش دست به آرامش مرداب زنم

ساده ، بي فاصله ، اما تهي از خود هر شب

حجم خشك هوسم بر نفس خواب زنم .

فهم عاشقانه هستی

شجاعت آن نیست که از آدمهای شجاع تقلید کنی،
بلکه آن است که به شیوه خود زندگی کنی
و بهای آن را نیز بپردازی.
حتی اگر بهای به شیوه خود زیستن ،خود زندگی باشد،باز ارزش آن را دارد.
زیرا در چنین شیوه ی زیستن است که روح به دنیا می آید .
هنگامی که کسی آماده است تا برای چیزی بمیرد،همین آمادگی و شور اوست که اورا دوباره متولد میکند.
اگردراین آمادگی رنجی نهفته است،رنج زایمان است.
به شیوه ی خویش زیستن،شجاعت میخواهد ،دل و جرات میخواهد.
به شیوه خود زندگی کن؛
شبیه خودت باش و بس.
نگران عوام نصیحت گو مباش .
زندگی خودرا ترسیم کن.
از روی نقش کهنه ی دیگران نقاشی نکن.
خلاق باش.
اگرهم در شیوه خود بر خطا باشی ،
بهتر ازآن است که دیگران به جای تو زندگی کنند
و تو بر صواب باشی .
زیرا کسی که به شیوه ی دیگران زندگی میکند
و بر صواب است
زندگی را به بطالت میگذارند.
کسی که به شیوه ی خود زندگی میکند،و بر خطاست،
بلاخره دیر یا زود از خطای خویش درس خواهد گرفت.
او خطای خویش را دستمایه ی تجربه ای تازه خواهد کردوبا تجربه های خویشتن ،خواهد بالید.

آيين تـو :D

می خوردن و شاد بودن آيين منست

فارغ بودن ز کفر و دين؛ دین منست

گفتم به عروس دهر کابين تو چیست

گفتــا دل خـرم تـو کابين مـن است

۲۳ آذر ۱۳۸۸

خراباتا

جانا به خراباتا تا لذت جان بینی جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه !

۲۱ آذر ۱۳۸۸

نرم نرمک می رسد اينک بهار


بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپيد
برگهای سبز بيد
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اينک بهار

خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ‌ها و دشتها
خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش به حال غنچه‌های نيمه‌باز
خوش به حال دختر ميخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبريز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در اين روزگار
جامه رنگين نمی‌ پوشی به کام
باده رنگين نمی ‌بينی به جام
نقل و سبزه در ميان سفره نيست
جامت از آن می که می ‌بايد تهی است
ای دريغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسيم
ای دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دريغ از ما اگر کامی نگيريم از بهار
گر نکوبی شيشه غم را به سنگ
هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ

زندگی پیچیده نیست


باید از منفی بافی دست برداریم
زندگی آنقدرها هم که فکر می کنیم پیچیده نیست.

زندگی کوتاه است
قوانین را زیر پا بگذار
بسرعت ببخش
با صداقت عاشق شو و با حرارت ببوس
همیشه بخند
هیچ وقت لبخند را از لب هایت دریغ نکن
مهم نیست زندگی چقدر عجیب است
زندگی همیشه آنطور که ما فکر می کنیم پیش نمی رود
اما تا زمانی که هستیم ، باید بخندیم و سپاسگذار باشیم

۲۰ آذر ۱۳۸۸

بیمار

باز بیمار خودم ساختی و خوش کردی
خون من ریختی و جان مرا پروردی

شرط کردی که دل سوختگان را نبرم
دل من بردی و آن قاعده باز آوردی

خیز و چون گرد زنش دست به دامن نه چنان
کاستین بر تو فشاند تو ازو برگردی

جز صبا نیست بریدی که برد نامه به دوست
خنکا باد صبا گر نکند دم سردی

می‌روی گردئ صفت در عقب او سلمان
به ازان نیست که اندر عقب او گردی

زهر هجران چش اگر عارف صاحب ذوقی
ترک درمان کن اگر عارف صاحب ذوقی

۱۸ آذر ۱۳۸۸

راه عشق


سالك راه عشق كه راهي پر از ظرائف
را در پیش رو دارد به جاودانگي دست مييابد .
او نخست از عشق صورت و ظاهر مي آغازد ،
آنگاه از عشق صورت گذشته و به زيبايي جان ميرسد .
سپس پي ميبرد زيبايي هرجا و به هر لباسي كه باشد
داراي يك ماهيت است ،و از آنجا به عشق معرفتها ميرسد
كه زيبايي مطلق است .
در اين مرحله جمال را با چشم جان مي بيند و اين غايت
جستجوي عاشق است ،
چون عاشق به اين مرحله رسيد دوست خداوند
ميشود و جاودانگي مي يابد
و زیباترین رنگ خدا رنگ عشق است
عشق نابی که از هر رنگی بری است
عشق پاک پر از اخلاص
عشقی که عطر و بوی انسانیت و از خودگذشتگی اش
فضای زندگی را سرشار می کند
خدا را هزاران بار شکر که ، با همه ی نامردمی ها و
ظلم و قساوت ،هنوز جهان پر از عشق است
عشق زنده ی جاوید است
اریک فروم میگوید :
اولین قدم این است بدانیم که عشق ورزیدن یک
هنر است ،همانطور که زیستن هنر است .
اگر ما بتوانیم یاد بگیریم که چگونه میتوان عشق ورزید ،
باید همان راهی را انتخاب کنیم که برای آموختن هر
هنر دیگر چون موسیقی ،نقاشی ،نجّاری ،یا هنر طبابت
یا مهندسی بدان نیازمندیم .
در اینجاست که حافظ متهم به جبر گرایی از اختیار
سخن میگوید و اولین شرط پیروزی در راه عشق را
کوشش و نقطه آغازین آنرا اراده انسان میداند و
او نیز مانند اریک فروم عشق را یک هنر بر میشمرد
و مشکل عشق را مشکل استعداد میداند و انسان
را بدون داشتن این استعداد از گام برداشتن در راه
عشق بر حذر میدارد، و نه تنها عشق را پاسخی به
مسئله وجود انسان میداند بلکه فراتر از آن انسان
وکائنات را زاده و فراورده جنبی عشق بر می شمرد
و عشق ورزیدن را ناشی از قصد و نیت انسان برای
حصول به آن و سعادت را ثمره نهایی آن میداند :

طفیل هستی عشقند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری

به عزم مرحله عشق پیش نه قدم
که سود ها کنی ار این سفر توانی کرد

حافظ بر این تاکید دارد که در راه عشق باید ضرورت آن
در رابطه با هستی آسان درک شود تا نیروهای روحی
و جسمی آدمی برای نیل به آن بسیج گردند و این
راهی بسیار پر پیچ و خم و خطرناک است :

تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول
جانم بسوخت آخر از درک این فضایل

و این سوختن از آن جهت است که زندگی انسان تنها
زاده عشق است و بر طبق قانون علت و معلول متقابل ،
عشق علاوه بر اینکه موجب حیات است خود تجلی و
نشانه حیات نیز هست و نیل به آن به انسان وعده داده
شده و لباسی است زیبنده که برای قامت زیبای عاشق
دوخته شده است و آتش است که اگر در دل آدمی روشن
شود ،حیات جاودانه بخشد و انسان بدون عشق چون مرده های
متحرک است
حافظ بلافاصله بر سختی این راه و معضل عشق تاکید دارد و
گام برداشتن در این راه را مستلزم بر خورداری از همت عالی ،
تعهد،مردانگی و نیروی ایمان میداند و کشش عشق است
که میزان تعهد انسان در این راه پر پیچ و خم را می آزماید.
فروم در کتاب خود به نام «انسان برای خویشتن» میگوید:
شخص به طور اتفاقی مورد عشق ورزی قرار نمیگیرد بلکه
نیروی عشق اوست که تولید عشق میکند.
همانگونه که علاقه داشتن سبب مورد علاقه واقع شدن میگردد.
مردم میخواهند از میزان مورد توجه بودن خود آگاه شوند اما
فراموش میکنند که منشاء این توانایی و جوهر این کیفیت
در توانایی آنها در عشق ورزیدن است.
عشق ورزیدن به کسی ،نشانه احساس توجه و مسئولیت
به زندگی آن شخص چه از نظر فیزیکی و چه از لحاظ رشد
و تکامل کلیه نیروهای انسانی وی میباشد .
عشق ورزی با منفعل بودن وتماشاگر زندگی معشوق بودن
سازگار نیست،بلکه مستلزم رنج کشیدن و احساس توجه
و مسئولیت در راه رشد و تکامل اوست.
جوهر عشق رنج بردن برای چیزی و پروردن آن است یعنی
عشق و رنج، جدایی ناپذیرند.
آدمی چیزی را دوست میدارد که برای آن رنج برده باشد و رنج
چیزی را بر خود هموار میکند که عاشقش باشد .
حافظ تاکید میکند که رنج در راه عشق و غم دو مقوله جدا از
یکدیگرند .
غم ضد عشق و ارزشهای زندگیست حال آنکه رنج در راه عشق
لذت بخش است و دارای هویت هدفمند میباشد :

حافظ صبور باش که در راه عاشقی
هر کس که جان ندارد به جانان نمیرسد

عنصر بعدی عشق که فروم به آن اشاره می کند احترام است.
منظور از احترام به معشوق احترام به فردیت و علایق اوست و
پذیرفتن او به صورتی که هست و علاقه به رشد و شکوفایی او .

اگر جزء سوم عشق وجود نداشته باشد احساس مسئولیت به
آسانی به سلطه جویی و میل به تملک دیگری
سقوط می کند ،
و حافظ در این مورد با فروم موافق است

با مدعی نگویید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در درد خود پرستی

و بزرگترین مانع در راه عشق همانا «نفس اماره» است،
و کسانی را اهل سعادت می داند که این نفس اماره را از
میان بردارند و از آن برهند زیرا خود خواهی فرزند و ساخته
و پرداخته نفس اماره است :

حجاب راه تویی حافظ از میان برخیز
خوشا کسی که در این راه بی حجاب رود

می بی رنگی


ره گشایید که هستان بروند
نیستان را بگذارید که وارد بشوند

صوفیانی که تهی از خویشند
همچو نی ناهیِ حق را شنوند

ره گشایید که هستان بروند
نیستان را بگذارید که وارد بشوند

عاشقان ، عشق گر ابراز کنند
عاقلان ناخن حیرت بجوند


ره گشایید که هستان بروند
نیستان را بگذارید که وارد بشوند

مَهوَشانی که دم از مهر زنند
نور بخشند به هر جا که روند

شرِّ دوستان

خداوندا...
مرا از شرِّ دوستانم در امان بدار، خود می دانم با دشمنان چه کنم.

۱۷ آذر ۱۳۸۸

Cracker


۱۵ آذر ۱۳۸۸

عشق از زبان بچ چه‌ها . . .


سوال‌هاي زير را از بچه‌هاي 5 تا 10 ساله پرسيده‌اند. اما انگارجواب‌هاي آنها خيلي بچگانه نيست!

بهترين سن براي ازدواج چند سالگي است؟
« ۸۴سالگي! چون در آن سن مجبور نيستيد کار کنيد و مي‌توانيد فقط همديگر را دوست داشته باشيد.» جودي، 8 ساله
«مهدکودکم که تمام بشود، مي‌روم و براي خودم دنبال زن مي‌گردم!» تام، 5 ساله

در اولين قرار ملاقات، زن و مردها به هم چه مي‌گويند ؟
«در اولين قرار ملاقات فقط به هم دروغ مي‌گويند و اين معمولا باعث مي‌شود که از هم خوش‌شان بيايد و يک قرار دوم بگذارند.» مايک، 10 ساله

مساله حياتي: بهتر است آدم ازدواج کند يا مجرد بماند؟
«دخترها بهتر است مجرد بمانند، اما پسرها بايد ازدواج کنند چون يک نفر را لازم دارند که دنبالشان راه بيفتد و تميز کند!» لينت، 9 ساله
«بابا اين چيزها سردرد مي‌آورد. من فقط يک بچه‌ام. من همچين بدبختي‌هايي نمي‌خواهم.» کني، 7 ساله

چرا دو نفر عاشق هم مي‌شوند؟
«هيچ کس نمي‌داند چه اتفاقي مي‌افتد، ولي من شنيده‌ام که يک ربط‌هايي به بويي که آدم مي‌دهد دارد، براي همين است که مردم اين قدر عطر و ادکلن مي‌خرند.» جين، 9 ساله
«مي‌گويند يکي به قلب آدم تير مي‌زند و اين حرف‌ها، ولي مثل اينکه بقيه‌اش اين قدر درد ندارد.» هارلن، 8 ساله

عاشق شدن چطوري است؟
«مثل يک بهمن که براي زنده ماندن بايد زود از زير آن فرار کني.» راجر، 9 ساله
«اگر عاشق شدن مثل يادگرفتن حروف الفبا سخت است، من يکي که نمي‌خواهم. خيلي طول مي‌کشد.» لئو، 7 ساله

نقش خوش‌تيپي در عشق
«فقط قيافه مهم نيست. من را نگاه کنيد. خيلي خوش‌تيپم. اما هنوز کسي پيدا نکرده‌ام که با من ازدواج کند.» گري، 7 ساله
«زيبايي يک چيز ظاهري است، نمي‌تواند خيلي ماندگار باشد.» کريستينه، 9 ساله

چرا عشاق دست هم را مي‌گيرند؟
«مي‌خواهند مطمئن شوند که حلقه‌هايشان نمي‌افتد، چون خيلي بالايش پول داده‌اند.» ديو، 8 ساله

عقايد محرمانه درباره عشق
«من عشق را دوست دارم، فقط به شرطي که وقتي تلويزيون کارتون مي‌دهد، اتفاق نيفتد.» آنيتا، 6ساله
«عشق آدم را پيدا مي‌کند، حتي اگر خودت را از آن پنهان کني. من از 5 سالگي تلاش مي‌کنم که خودم را از آن پنهان کنم ولي دخترها مدام پيدايم مي‌کنند.» بابي، 8ساله
«خيلي دنبال عشق نيستم. فکر مي‌کنم کلاس چهارم بودن به اندازه کافي سخت هست.» رژينا، 10 ساله

ويژگي‌هاي شخصي براي اينکه عاشق خوبي باشيد
«يکي از شما بايد بلد باشد که خوب چک بنويسد، چون حتي اگر صد هزار کيلو هم عشق داشته باشيد، باز هم يک قبض‌هايي هست که بايد پرداخت کنيد.» آوا، 8 ساله

راه‌هايي که مي‌شود کسي را عاشق خودتان کنيد
«به آنها بگوييد که فروشگاه‌هاي زنجيره‌اي شکلات داريد.» دل، 6 ساله
«يک سري کارها را نکنيد مثلا اينکه کتاني سبز بدبو داشته باشيد... ممکن است با اين کارتان توجه کسي را جلب کنيد اما توجه، عشق نيست. » آلونزو، 9 ساله
«يکي از راه‌هايش اين است که دختر مورد نظر را براي غذاخوردن بيرون دعوت کنيد. حتما يک چيزي بخريد که دوست دارد؛ مخصوصا سيب‌زميني سرخ کرده.» بارت، 9ساله

چطوري مي‌شود فهميد دو تا آدمي که توي رستوران غذا مي‌خورند عاشق هم هستند؟
«فقط نگاه کنيد و ببينيد که مرد صورت حساب را برمي‌دارد يا نه. اين راهي است که مي‌شود فهميد عاشق شده يا نه.» جان، 9 ساله
«عاشق‌ها فقط به هم خيره مي‌شوند و غذايشان سرد مي‌شود. بقيه بيشتر به غذا توجه مي‌کنند.» براد، 8 ساله
«اگر يکي از آن دسرهايي سفارش بدهند که با آتش درست مي‌کنند، عاشقند. چون يعني قلب خودشان هم آن جوري است... توي آتش» کريستينه، 9 ساله

وقتي مردم مي‌گويند: دوستت دارم، به چه فکر مي‌کنند؟
«به خودشان مي‌گويند: بله واقعا دوستش دارم. ولي کاش مي‌شد حداقل روزي يک بار دوش بگيرد.» ميشله، 9ساله

چطور مي‌شود عاشق ماند؟
«اسم زنتان را فراموش نکنيد... اين کار کل عشق را نابود مي‌کند.» راجر، 8 ساله
«همسرتان را زياد ببوسيد. اين کار باعث مي‌شود او يادش برود که شما هيچ وقت آشغال را بيرون نمي‌گذاريد.» رندي، 8ساله

جزیــــره


۱۳ آذر ۱۳۸۸

به ديدار خدا ميرويم

دلخوش از آنيم که حج ميرويم
غافل از آنيم که کج ميرويم
کعبه به ديدار خدا ميرويم
او که همين جاست کجا ميرويم ؟

حج به خدا جز به دل پاک نيست
شستن غم از دل غمناک نيست

دين که به تسبيح و سر و ريش نيست
هرکه علي گفت که درويش نيست

صبح به صبح در پي مکر و فريب
شب همه شب ناله و امن يجيب

۱۲ آذر ۱۳۸۸

شاتل



۱۱ آذر ۱۳۸۸

همه روي تو ديديم

هر سو كه دويديم همه روي تو ديديم
هر جا كه رسيديم سر كوي تو ديديم

هر قبله كه بگزيد دل از بهر عبادت
آن قبله دل را خم ابروي تو ديديم


هر سرو روان را كه در اين گلشن دهرست
بر رسته بستان و لب جوي تو ديديم


از باد صبا بوي خوشت دوش شنيديم
با باد صبا قافله بوي تو ديديم


روي همه خوبان جهان را به تماشا
ديديم ولي آينه روي تو ديدم


در ديده شهلاي بتان همه عالم
كرديم نظر نرگس جادوي تو ديديم


تا مهر رخت بر همه ذرات بتابيد
ذرات جهان را به تك و پوي تو ديديم


در ظاهر و باطن به مجاز و به حقيقت
خلق دو جهان را همه رو سوي تو ديديم


هر عاشق ديوانه كه در جمله گيتي است
بر پاي دلش سلسله موي تو ديديم


سر حلقه رندان خرابات مغان را
دل در شكن حلقه گيسوي تو ديديم


از مغربي احوال مپرسيد كه او را
سودازده طرّه هندوي تو ديديم

دیدگاه

۱۰ آذر ۱۳۸۸

و گهگاهي دو خط شعري كه گوياي همه چيز است و خود ناچيز ...

هراس های بیهوده...تا بوده همین بوده...

بالِ

پس این ها همه اسمش زندگی است...
دلتنگی ها،
دل خوشی ها،
ثانیه ها،
دقیقه ها،
حتی اگر تعدادشان،به دوبرابر آن رقمی که برایت نوشته ام برسد!
ما زنده ایم،چون بیداریم!
ما زنده ایم، چون میخوابیم!
ورستگارُ سعادتمندیم،
زیرا هنوز برگستره ی وسیعِ ویرانه ی وجودمان،
پانشینی برای گنجشکِ عشق باقی گذاشتیم!
خوش بختیم،زیرا هنوز صبح هامان،
آذینِ ملکوتیِ بانگِ خروس ها وُ پارسِ سگ هاست!
.
.
.
.
.
دوست داشتن،خالِ بالِ روح ماست!
مارا با دوست داشتن،
از خانه ی خدا به زمین فرستادند

کار ...

میزی برای کار
کاری برای تخت
تختی برای خواب
خوابی برای جان
جانی برای مرگ
مرگی برای یاد
یادی برای سنگ
این بود زندگی?!!

افتاد و مرد

ديشب از بام جنون ديوانه اي افتاد و مرد
پيش چشم شمع ها پروانه اي افتاد و مرد

از لطافت ياد تو چون صبح گل ها خيس بود
شبنمي از پشت بام خانه اي افتاد و مرد

موي شبگوني كه چنگش ميزدي شب تا سحر
از سپيدي لا به لاي شانه اي افتاد و مرد

ازدياد پنجره جان قناري را گرفت
در قفس از نغمه ي مستانه اي افتاد و مرد

اين كلاغ قصه را هرگز تو هم نشنيده اي
تا خودش هم قصه شد افسانه اي افتاد و مرد

یک جام دگر


من بنده آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم

بوی عشق

تو را گر عشق ليلي مينمودي
تمنّا ئي چنين كي می نمودی

در این صحرا به هر جا جست و جو کن
ز هر خاکی كفي بردار و بو کن

از آن تربت که بوی عشق برخاست
یقین دان تربت لیلی همان جاست