جستجو در وبلاگ

۰۹ آذر ۱۳۸۸

حسین پناهی

دیوونه کیه؟
عاقل کیه؟
جوونور کامل کیه؟
واسطه نیار به عزتت خمارم
حوصله هیچ کسی رو ندارم
کفر نمیگم سوال دام
یک تریلی محال دارم
تازه داره حالیم می شه چیکارم
میچرخم و میچرخونم سیارم
تازه دیدم حرف حسابت منم
طلای نابت منم
تازه دیدم که دل دارم بستمش
راه دیدم نرفته بود رفتمش
جوانه نشکفته را رستمش
ویروس که بود حالیش نبود هستمش
جواب زنده بودنم مرگ نبود! جون شما بود؟
مردن من مردن یک برگ نبود! تو رو به خدا بود؟
اون همه افسانه و افسون ولش؟!!
این دل پر خون ولش؟!!
دلهره گم کردن گدار مارون ولش؟!
تماشای پرنده ها بالای کارون ولش؟!
خیابونا , سوت زدنا , شپ شپ بارون ولش؟!
دیوونه کیه؟
عاقل کیه؟
جوونور کامل کیه؟
گفتی بیا زندگی خیلی زیباست ! دویدم
چشم فرستادی برام
تا ببینم
که دیدم
پرسیدم این آتش بازی تو آسمون معناش چیه ؟
کنار این جوی روون نعناش چیه؟
این همه راز
این همه رمز
این همه سر و اسرار معماست؟
آوردی حیرونم کنی که چی بشه ؟ نه والله!
مات و پریشونم کنی که چی بشه ؟ نه بالله
پریشئنت نبودم ؟
من
حیرونت نبودم؟!
تازه داشتم می فهمیدم که فهم من چقدر کمه!
اتم تو دنیای خودش حریف صد تا رستمه!
گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه!
انجیر میخواد دنیا بیاد آهن و فسفرش کمه!
چشمای من آهن انجیر شدن!
حلقه ای از حلقه زنجیر شدن!
عمو زنجیر باف زنجیرتو بنازم
چشم من و انجیر تو بنازم
دیوونه کیه؟
عاقل کیه؟
جوونور کامل کیه؟

۰۵ آذر ۱۳۸۸

خنک ! آرام ! ساده

وقتی که من بچه بودم ،
پرواز یک بادبادک
می بردت از بام های سحرخیزی پلک
تا
نارنجزاران خورشید .
آه ،
آن فاصله های کوتاه .
وقتی که من بچه بودم ،
خوبی زنی بود که بوی سیگار می داد ،
و اشکهای درشتش
از پشت آن عینک ذره بینی
با صوت قرآن می آمیخت .
وقتی که من بچه بودم ،
درهرهزاران و یک شب
یک قصه بس بود
تاخواب و بیداری خوابناکت
سرشار باشد .

وقتی که من بچه بودم ،
زورخدا بیشتر بود .

وقتی که من بچه بودم ،
برپنجره های لبخند
اهلی ترین سارهای سرور آشیان داشتند ،
آه ،
آن روزها گربه های تفکر
چندین فراوان نبودند .

وقتی که من بچه بودم ،
مردم نبودند .

وقتی که من بچه بودم ،
غم بود ،
اما
کم بود .

-اسماعیل خویی-

۰۳ آذر ۱۳۸۸

این نیز بگذرد!

نقش هایی که کشیدم در روز،

شب ز راه آمد و با دود اندود.

طرح هایی که فکندم در شب،

روز پیدا شد و با پنبه زدود

باید پارو نزد ...واا داد!

زندگی یعنی: یک سار پرید.
از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشی ها کم نیست مثلا این خورشید...

۰۱ آذر ۱۳۸۸

دندونی


۳۰ آبان ۱۳۸۸

غمی غمناک

شب سردی است,و من افسرده.
راه دوری است,و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.


می کنم,تنها,از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها.


فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی.


نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر,سحر نزدیک است.
هر دم این بانگ بر آرم از دل:
وای,این شب چقدر تاریک است!


خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟


مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل
غم من,لیک,غمی غمناک است.

لبخند. آرامش.

۲۹ آبان ۱۳۸۸

سر انجام جمعه های آبان

بابا رو که میبینم اولین و آخرین چیزی که در ذهنم تدایی میشه خداست!
دیشب سعی کردم خدارو ببینم!
اولین و آخرین چیزی که در ذهنم تدایی شد بابا بود!


دیشب در آغوش خدا خوابیدم

يادت هست?!!!

آن روز غروب
من از نور خالص آسمان بودم
هی آوازت داده بودم بيا
يک دَم انگار برگشتی،‌ نگاهم کردی
حسی غريب در بادِ نابَلَد پَرپَر می‌زد
جز من کسی تُرا نديده بود
تو بوی آهوی خفته در پناهِ صخره‌ی خسته می‌دادی
تو در پسِ جامه‌های عزادارانِ آينه پنهان بودی
تو بوی پروانه در سايه‌سارِ‌ ياس می‌دادی.

يادت هست
زيرِ طاقیِ بازار مسگران
کبوتر بچه‌ی بی‌نشانی هی پَرپَر می‌زد
ما راهمان را گُم کرده بوديم ری‌را!
يادت هست
من با چشمان تو
اندوهِ آزادی هزار پرنده‌ی بی‌راه را
گريسته بودم و تو نمی‌دانستی!

آن روز بازار پُر از بوی سوسن و ستاره و شب‌بو بود
من خودم ديدم دعای تو بر بالِ پرنده از پهنه‌ی طاقی گذشت
چه شوقی شبستانِ رويا را گرفته بود،
دعای تو و آن پرنده‌ی بی‌قرار
هر دو پَرپَر زدند، رفتند
بر قوسِ کاشی شکسته نشستند.

حالا بيا برويم
برويم پای هر پنجره
روی هر ديوار و
بر سنگ هر دامنه
خطی از خوابِ دوستت‌دارمِ تنهايی را
برای مردمان ساده بنويسيم
مردمان ساده‌ی بی‌نصيبِ من
هوای تازه می‌‌خواهند!
ترانه‌ی روشن، تبسم بی‌سبب و
اندکی حقيقتِ نزديک به زندگی.

يادت هست؟
گفتی نشانی ميهن من همين گندمِ سبز
همين گهواره‌ی بنفش
همين بوسه‌ی مايل به طعمِ ترانه است؟
ها ری‌را ...!
من به خانه برمی‌گردم،
هنوز هم يک ديدار ساده می‌تواند
سرآغازِ‌ پرسه‌ای غريب در کوچهْ‌باغِ باران باشد

۲۸ آبان ۱۳۸۸

باده نوشيده شده پنهاني

مرز در عقل و جنون باريك است
كفر و ايمان چه به هم نزديك است

عشق هم در دل ما، سردرگم
مثل ويراني و بهت مردم

گيسويت تعزيتي از رويا
شب طولاني خون تا فردا

خون چرا در رگ من زنجير است
زخم من تشنه‌تر از شمشير است

مستم از دام تهي حيراني
باده نوشيده شده پنهاني

عشق تو پشت جنون محو شده
هوشياري است، مگو سهو شده

من و رسوايي و اين بار گناه
تو و تنهايي و چشم سياه

از من تازه مسلمان بگذر
بگذر از سر پيمان، بگذر

دِين ديوانه به دين، عشق تو شد
جاده‌ي شك به يقين عشق تو شد

مستم از دام تهي حيراني
باده نوشيده شده پنهاني...

۲۷ آبان ۱۳۸۸

من به مهمانی دنیا رفتم!


باغ ما در طرف سایه دانایی بود
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و ایینه بود
باغ ما شاید قوسی از دایره سبز سعادت بود
میوه کال خدا را آن روز می جویدم در خواب
آب بی فلسفه می خوردم
توت بی دانش می چیدم
تا اناری ترکی بر می داشت دست فواره خواهش می شد
تا چلویی می خواند سینه از ذوق شنیدن می سوخت
گاه تنهایی صورتش را به پس پنجره می چسبانید
شوق می آمد دست در گردن حس می انداخت
فکر بازی می کرد
زندگی چیزی بود مثل یک بارش عید یک چنار پر سار
زندگی در آن وقت صفی از نور و عروسک بود
یک بغل آزادی بود

زندگی در آن وقت حوض موسیقی بود
طفل پاورچین پاورچین دور شد
کم کم در کوچه سنجاقک ها
بار خود را بستم رفتم
از شهر خیالات سبک بیرون
دلم از غربت سنجاقک پر

من به مهمانی دنیا رفتم
من به دشت اندوه
من به باغ عرفان
من به ایوان چراغانی دانش رفتم
رفتم از پله مذهب بالا
تا ته کوچه شک
تا هوای خنک استغنا
تا شب خیس محبت رفتم
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق
رفتم ‚ رفتم تا زن
تا چراغ لذت
تا سکوت خواهش
تا صدای پر تنهایی

چیزها دیدم در روی زمین
کودکی دیدم ماه را بو می کرد
قفسی بی در دیدم که در آن روشنی پرپر می زد
نردبانی که از آن عشق می رفت به بام ملکوت
من زنی را دیدم نور در هاون می کوبید

ظهر در سفره آنان نان بود سبزی بود
دوری شبنم بود کاسه داغ محبت بود
من گدایی دیدم در به در می رفت آواز چکاوک می خواست
و سپوری که به یک پوسته خربزه می برد نماز
بره ای را دیدم بادبادک می خورد
من الاغی دیدم ینجه را می فهمید
در چراگاه نصیحت گاوی دیدم سیر
شاعری دیدم هنگام خطاب به گل سوسن می گفت شما
من کتابی دیدم واژه هایش همه از جنس بلور
کاغذی دیدم از جنس بهار
موزه ای دیدم دور از سبزه
مسجدی دور از آب
سر بالین فقیهی نومید کوزه ای دیدم لبریز سوال
قاطری دیدم بارش انشا
اشتری دیدم بارش سبد خالی پند و امثال
عارفی دیدم بارش تمنا ها ی آ هو

من قطاری دیدم روشنایی می برد
من قطاری دیدم فقه می بردو چه سنگین می رفت
من قطاری دیدم که سیاست می برد و چه خالی می رفت
من قطاری دیدم تخم نیلوفر و آواز قناری می برد
و هواپیمایی که در آن اوج هزاران پایی
خاک از شیشه آن پیدا بود

۲۶ آبان ۱۳۸۸

۲۴ آبان ۱۳۸۸

یاد باد...یاد گذشته شاد باد

توی ده شلمرود،
حسنی تک و تنها بود.
حسنی نگو، بلا بگو،
تنبل تنبلا بگو،
موی بلند، روی سیاه،
ناخن دراز، واه واه واه.
نه فلفلی، نه قلقلی، نه مرغ زرد کاکلی،
هیچکس باهاش رفیق نبود.
تنها روی سه پایه، نشسته بود تو سایه.

باباش میگفت:
- حسنی میای بریم حموم؟
- نه نمیام، نه نمیام
- سرتو میخوای اصلاح کنی؟
- نه نمیخوام، نه نمیخوام

کره الاغ کدخدا،
یورتمه میرفت تو کوچه‌ها:
- الاغه چرا یورتمه میری؟
- دارم میرم بار بیارم، دیرم شده، عجله دارم.
- الاغ خوب نازنین،
سر در هوا، سم بر زمین،
یالت بلند و پرمو، دمت مثال جارو،
یک کمی بمن سواری میدی؟
- نه که نمیدم
- چرا نمیدی؟
- واسه اینکه من تمیزم.
پیش همه عزیزم.
اما تو چی؟
موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه!

غازه پرید تو استخر.
- تو اردکی یا غازی؟
- من غاز خوش زبانم.
- میای بریم به بازی؟
- نه جانم.
- چرا نمیای؟
- واسه اینکه من، صبح تا غروب، میون آب،
کنار جو، مشغول کار و شستشو.
اما تو چی؟
موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه!

در واشد و یه جوجه
دوید و اومد تو کوچه.
جیک جیک زنان، گردش کنان
اومد و اومد، پیش حسنی:
-جوجه کوچولو، کوچول موچولو،
میای با من بازی کنی؟
مادرش اومد،
- قدقدقدا
برو خونه تون، تورو بخدا
جوجه‌ی ریزه میزه
ببین چقدر تمیزه؟
اما تو چی؟
موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه!

حسنی با چشم گریون،
پاشد و اومد تو میدون:
- آی فلفلی، آی قلقلی،
میاین با من بازی کنین؟
- نه که نمیایم نه که نمیایم
- چرا نمیاین؟
فلفلی گفت:
- من و داداشم و بابام و عموم،
هفته ای دوبار میریم حموم.
اما تو چی؟
قلقلی گفت:
- نگاش کنین.
موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه!

حسنی دوید پیش باباش:
-حسنی میای بریم حموم؟
- میام، میام
- سرتو میخوای اصلاح کنی؟
- میخوام، میخوام
- حسنی نگو، یه دسته گل
تر و تمیز و تپل مپل

الاغ و خروس، جوجه و غاز و ببعی
با فلفلی، با قلقلی، با مرغ زرد کاکلی
حلقه زدن، دور حسنی.
الاغه میگفت:
- کاری اگر نداری، بریم الاغ سواری.

خروسه میگفت:
- قوقولی قوقو. قوقولی قوقو؟
هرچی میخوای فوری بگو.
مرغه میگفت:
- حسنی برو تو کوچه.
بازی بکن با جوجه.
غازه میگفت:
- حسنی بیا،
با هم دیگه بریم شنا.

توی ده شلمرود
حسنی دیگه تنها نبود

۲۲ آبان ۱۳۸۸

عاشق شدن در دي ماه ، مردن به وقت شهريور

عاشق شدن در دي ماه ، مردن به وقت شهريور
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
چرا به یاد نمی آورم؟ به گمانم تو حرفی برای گفتن داشتی
هرگز هیچ شبی دیدگان ترا نبوسید
گفتی مراقب انار و آینه باش
گفتی از کنار پنجره چیزی شبیه یک پرنده گذشت
زبان زمستان و مراثی میله ها
عاشق شدن در دی ماه ، مردن به وقت شهریور


چرا به یاد نمی آورم همیشه ی بودن، با هم بودن نیست
گفتی از سایه روشن گریه هات
دسته گلی بنفش برای علو خواهی آورد
یکی از همین دو سه واژه را به یاد نمی آورم
همیشه پیش از یکی سفر های دیگری در پی است


چرا به یاد نمی آورم؟
مرا از به یاد آوردن آسمان و ترانه ترسانده اند
مرا از به یاد آوردن تو وتغزل تنهایی ترسانده اند
گفتی برای بردن بوی پیراهنت بر خواهی گشت
من تازه از خواب یک صدف از کف هفت دریا آمده بودم

انگار هزار کبوتر بچه ی منتظر
در پس چشم هایت ، دلواپسی مرا می نگریست

شب فراق

شب فراق که داند که تا سحر چندست
مگر کسی که به زندان عشق دربندست

گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم
کدام سرو به بالای دوست مانندست

پیام من که رساند به یار مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پیوندست

قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست
به خاک پای تو وان هم عظیم سوگندست

که با شکستن پیمان و برگرفتن دل
هنوز دیده به دیدارت آرزومندست

بیا که بر سر کویت بساط چهره ماست
به جای خاک که در زیر پایت افکنده‌ست

خیال روی تو بیخ امید بنشاندست
بلای عشق تو بنیاد صبر برکندست

عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی
به زیر هر خم مویت دلی پراکندست

اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی
گمان برند که پیراهنت گل آکندست

ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
چه دست‌ها که ز دست تو بر خداوندست

فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست
بیا و بر دل من بین که کوه الوندست

ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق
گمان برند که سعدی ز دوست خرسندست

سود گرت هست گرانی مکن

سود گرت هست گرانی مکن
خیره سری با دل و جانی مکن

آن گل صحرا به غمزه شکفت
صورت خود در بن خاری نهفت

صبح همی باخت به مهرش نظر
ابر همی ریخت به پایش گهر

باد ندانسته همی با شتاب
ناله زدی تا که براید ز خواب

شیفته پروانه بر او می پرید
دوستیش ز دل و جان می خرید

بلبل آشفته پی روی وی
راهی همی جست ز هر سوی وی

وان گل خودخواه خود آراسته
با همه ی حسن به پیراسته

زان همه دل بسته ی خاطر پریش
هیچ ندیدی به جز از رنگ خویش

شیفتگانش ز برون در فغان
او شده سرگرم خود اندر نهان

جای خود از ناز بفرسوده بود
لیک بسی بیره و بیهوده بود

فر و برازندگی گل تمام
بود به رخساره ی خوبش جرام

نقش به از آن رخ برتافته
سنگ به از گوهرنایافته

گل که چنین سنگدلی برگزید
عاقبت از کار ندانی چه دید

سودنکرده ز جوانی خویش
خسته ز سودای نهانی خویش

آن همه رونق به شبی در شکست
تلخی ایان به جایش نشست

از بن آن خار که بودش مقر
خوب چو پژمرد برآورد سر

دید بسی شیفته ی نغمه خوان
رقص کنان رهسپر و شادمان

از بر وی یکسره رفتند شاد
راست بماننده ی آن تندباد

خاطر گل ز آتش حسرت بسوخت
ز آن که یکی دیده بدو برندوخت

هر که چو گل جانب دل ها شکست
چون که بپژمرد به غم برنشست

دست بزد از سر حسرت به دست
کانچه به کف داشت ز کف داده است

چون گل خودبین ز سر بیهشی
دوست مدار این همه عاشق کشی

یک نفس از خویشتن آزاد باش
خاطری آور به کف و شاد باش

دلی سربلند و سری سر به زیر

سراپا اگر زرد پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی ، لب پنجره
پر از خطارات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم
اگر خون دل بود ، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است ، آورده ایم
اگر داغ شرط است ، ما برده ایم
اگر دشنه ی دشمنان ، گردنیم !
اگر خنجر دوستان ، گرده ایم !
گواهی بخواهید ، اینک گواه :
همین زخمهایی که نشمرده ایم !
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم

امشب

بده پیمانه ای سرشار امشب
مرا بستان ز من ای یار امشب

نـــدارم طاقـت بـــار جــــدایی
مرا از دوش من بردار امشب

نقاب «من» ز روی خویش برگیر
برافکن پرده از اسرار امشب

ز خورشید جمالت پرده بردار
شبم را روز کن ای یار امشب

بیا از یکدگر کامی بگیریم
فلک در خواب و ما بیدار امشب

شب قدر و ملایک جمله حاضر
مهل ساقی مرا هشیار امشب

از آن لب شربت بی هوشیم ده
مرا با خویشتن مگذار امشب

به بویت دم به دم از جا رود دل
قرار دل تو باش ای یار امشب

بسی محنت که از هجران کشیدم
دلــم را باز ده دلـــدار امشب

به بالینم دمی از لطف بنشین
مرا مگذار بی تیمار امشب

به دست خویشتن تیمار من کن
مــرا مــگذار با اغیـــار امشب

نخواهم داشت از دامان جان دست
سر فیض است و پای یار امشب

دست عشق از دامن دل دور باد!

دست عشق از دامن دل دور باد!
می توان آیا به دل دستور داد؟

می توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟

موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟

آنکه دستور زبان عشق را
بی گذاره در نهاد ما نهاد

خوب می دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی بایست داد

۲۱ آبان ۱۳۸۸

مستان می‌رسند

اندک اندک جمع مستان می‌رسند
اندک اندک می‌پرستان می‌رسند
دلنوازان نازنازان در ره‌اند
گلعذاران از گلستان می‌رسند
اندک اندک زین جهان هست و نیست
نیستان رفتند و هستان می‌رسند
سر خمش کردم که آمد خالق، اي
نک بتان با آب دستان مي‌رسند
جمله دامن‌های پرزر همچو کان
از برای تنگدستان می‌رسند
لاغران خسته از مرعای عشق
فربهان و تندرستان می‌رسند
جان پاکان چون شعاع آفتاب
از چنان بالا به پستان می‌رسند
خرم آن باغی که بهر مریمان
میوه های نو زمستان می رسند
اصلشان لطفست و هم واگشت لطف
هم ز بستان سوی بستان می‌رسند

عجب عکسیه !




سلام آقا دزده...

آقا دزده سلام حالت چطوره سلام
آقا دزده سلام حالت چطوره سلام
می دونی دوستت دارم حالتو می پرسم
آخه این رسمه که احوالتو بپرسم
دوست دارم بهت بگم تیرتو غلاف کن عصبانی نشوهفت تیرتو غلاف کن
آقا دزده سلام حالت چطوره سلام
آقا دزده سلام حالت چطوره سلام اگر هفت تیر بکشی ، منو بکشی ، هفت می شی ، هفت می شی ، هفت می شی

اگر ده تیر بکشی ، منو بکشی ، هفت می شی ، هفت می شی ، هفت می شی اگر چاقو بکشی ، منو بکشی ، هفت می شی ، هفت می شی ، هفت می شی

اگر شصت تیر بکشی ، منو بکشی ، هفت می شی ، هفت می شی ، هفت می شی من حسن فرفره ام ، فرزم و چالاکم زود غلاف کن که، نترسم من و بی باکم من

من ، حسن فرفره هستم ، مثل قرقره هستم مال پایین شهرم ، با هفت تیر کش ها قهرم

نکن کاری که خیطت بکنم من خودت خودت خوب می دونی اینو می تونم من

آقا دزده سلام حالت چطوره سلام آقا دزده سلام حالت چطوره سلام آقا دزده سلام حالت چطوره سلام آقا دزده سلام ...

سلام حالا حالت چطوره ؟!!

21/8/88

کاش من یک کلاغ بودم
و چون کلاغ ها سیاه هستند و صدای آنها سر درد می آورد
و کسی کلاغ ها را در قفس نمیگذارد
و چون کلاغ ها بال دارند و دست ندارند که بسوزد و بی ریخت شود
و جون کلاغ ها خیلی چیز های خوب دیگر دارند
و خیلی از چیز های بد دیگر ندارند

کاش من یک کلاغ بودم!

۲۰ آبان ۱۳۸۸

زمان خوشدلی دریاب و می خور

خوش آمد گل و ز آن خوش تر نباشد
که در دستت به جز ساغر نباشد


زمان خوشدلی دریاب و در یاب
که دایم در صدف گوهر نباشد

غنیمت دان و می خور در گلستان
که گل تا هفته دیگر نباشد

باران هم که بيايد هی خيس از خنده‌های دور از آدمی، می‌خنديم!

خسته‌ام ری‌را!
می‌آيی همسفرم شوی؟
گفتگوی ميان راه بهتر از تماشای باران است
توی راه از پوزش پروانه سخن می‌گوئيم
توی راه خوابهامان را برای بابونه‌های درّه‌ای دور تعريف می‌کنيم
باران هم که بيايد
هی خيس از خنده‌های دور از آدمی، می‌خنديم،
بعد هم به راهی می‌رويم
که سهم ترانه و تبسم است
مشکلی پيش نمی‌آيد
کاری به کار ما ندارند ری‌را،
نه کِرمِ شبتاب و نه کژدمِ زرد.


وقتی دستمان به آسمان برسد
وقتی که بر آن بلندیِ بنفش بنشينيم
ديگر دست کسی هم به ما نخواهد رسيد
می‌نشينيم برای خودمان قصه می‌گوئيم
تا کبوترانِ کوهی از دامنه‌ی روياها به لانه برگردند

۱۹ آبان ۱۳۸۸

پند لقمان

روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی
و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی

پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد:

این دیگر مشکل خودت است پسرم.
نتایج اخلاقی یی که پسر لقمان گرفت:

اول اینکه کمی دیرتر غذا بخورد !
دوم اینکه بیشتر کار کند تا خسته و کوفته تر به سراغ رخت خواب خویش رود !
وسوم اینکه با مردم مهربان تر باشد که قلب مردم بهترین خانه های جهان است !

پند

من خيلی خوشحال بودم !
من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بوديم والدينم خيلی کمکم کردند دوستانم خيلی تشويقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود فقط يه چيز من رو يه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود!
اون دختر باحال ، زيبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم يه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوين عروسی !
سوار ماشينم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت :
اگه همين الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو ...!
من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم
اون گفت: من ميرم توی اتاق خواب و اگه تو مايل به اين کار هستی بيا پيشم
وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خيره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقيقه ايستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم!
يهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!!!
پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بيرون اومدی!
ما خيلی خوشحاليم که چنين دامادی داريم و هيچکس بهتر از تو نمی تونستيم برای دخترمون پيدا کنيم به خانوادهء ما خوش اومدی !!!
نتيجه اخلاقی: هميشه کيف پولتون رو توی داشبورد ماشينتون بذاريد !!!

۱۸ آبان ۱۳۸۸

پند !


چیه ؟!

پند ِ دیگه !

پند !

پند اول

بلافاصله بعد از اينکه زن پيتر از زير دوش حمام بيرون اومد پيتر وارد حمام شدهمون موقع زنگ در خونه به صدا در اومدزن پيتر يه حوله دور خودش پيچيد و رفت تا در رو باز کنه.
همسايه شون -رابرت- پشت در ايستاده بودتا رابرت زن پيتر رو ديد گفت: همين الان ۱۰۰۰ دلار بهت ميدم اگه اون حوله رو بندازی زمين! بعد از چند لحظه، زن پيتر حوله رو ميندازه و رابرت چند ثانيه تماشا می کنه و ۱۰۰۰ دلار به زن پيتر ميده و ميره! زن دوباره حوله رو دور خودش پيچيد و برگشت.
پيتر پرسيد: کی بود زنگ زد؟
زن جواب داد: رابرت همسايه مون بود
پيتر گفت: خوبه! چيزی در مورد ۱۰۰۰ دلاری که به من بدهکار بود گفت؟!!
نتيجه اخلاقی: اگه شما اطلاعات حساس مشترک با کسی داريد که به اعتبار و آبرو مربوط ميشه ، هميشه بايد در وضعيتی باشيد که بتونيد از اتفاقات قابل اجتناب جلوگيری کنيد !!!

وقتی همه اش خوندی بعد میتونی بخندی!

من یقین دارم که برگ
کاین چنین خود را رها کردست در آغوش باد
فارغ است از یاد مرگ !
آدمی هم مثل برگ
می تواند زیست بی تشویش مرگ
گر ندارد همچو او آغوش مهر باد را
می تواند یافت لطف :
" هر چه بادا باد را "

روی زمین، بالای آسمون !

یاران را چه شد ؟

یاری اندر کس نمی​بینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل، باد بهاران را چه شد

کس نمی​گوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد

لعلی از کان مروت بر نیامد سالهاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد

شهر ِ یاران بود و خاک ِ مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد، شهریاران را چه شد

گوی توفیق و کرامت در میان افکنده​اند
کس به میدان در نمی​آید سواران را چه شد

صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد

زهره سازی خوش نمی​سازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی، میگساران را چه شد

حافظ اسرار الهی کس نمی​داند خموش
از که می​پرسی که دور روزگاران را چه شد

پر کن پیاله را

پر کن پیاله را
که این جام آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد
این جام ها ــ که در پی هم می شود تهی ــ
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد!

من با سمند سر کش جادویی شراب
تا بی کران عالم پندار رفته ام
تا دشت پرستاره ی اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا
تا شهر یادها ...
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد!
هان ای عقاب عشق!
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد!
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد!
در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله می کشم از دل :که آب ... آب!
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر کن پیاله را ...

۱۷ آبان ۱۳۸۸

هر کسی از ظن خود شد یار من!

یک روز چشم گفت:

من در آنسوی این دره ها کوهی را می بینم که از مه پوشیده است. این زیبا نیست؟
گوش لحظه ای خوب گوش داد سپس گفت:
پس کوه کجاست؟ من کوهی نمی شنوم.
آنگاه دست درآمد و گفت:
من بیهوده می کوشم آن رالمس کنم من کوهی نمی یابم!
بینی گفت:
کوهی در کار نیست. من اورا نمی بویم!
آنگاه چشم به سوی دیگر چرخید وهمه درباره ی وهم شگفت چشم گرم گفتگو شدند وگفتند:
این چشم یک جای کارش خراب است

ای که بوی باران شکفته در هوایت

ای که بوی باران شکفته در هوایت
یاد از آن بهاران که شد خزان به پایت

شد خزان به پایت بهار باور من
سایه بان مهرت نمانده بر سر من
جز غمت ندارم به حال دل گواهی
ای که نور چشمم در این شب سیاهی

چشم من به راهت همیشه تا بیایی
باغ من بهارم بهشت من کجایی؟

جان من کجایی
کجایی

که بی تو دل شکسته ام
سر به زانوی غم نهاده ام ، به گوشه ای نشسته ام
آتشم به جان و خموشم چو نای مانده از نوا
مانده با نگاهی به راهی که می رود به ناکجا

ای گل آشنا بیا
بیقرارم بیا
وای از این غم جدایی
وای از این غم جدایی
وای از این غم جدایی
وای از این غم جدایی

۱۶ آبان ۱۳۸۸

تفال

مرا می‌بينی و هر دم زيادت می‌کنی دردم
تو را می‌بينم و ميلم زيادت می‌شود هر دم
به سامانم نمی‌پرسی نمی‌دانم چه سر داری
به درمانم نمی‌کوشی نمی‌دانی مگر دردم
نه راه است اين که بگذاری مرا بر خاک و بگريزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی به گرد دامنت گردم
فرورفت از غم عشقت دمم دم می‌دهی تا کی
دمار از من برآوردی نمی‌گويی برآوردم
شبی دل را به تاريکی ز زلفت باز می‌جستم
رخت می‌ديدم و جامی هلالی باز می‌خوردم
کشيدم در برت ناگاه و شد در تاب گيسويت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش می‌باش با حافظ برو گو خصم جان می‌ده
چو گرمی از تو می‌بينم چه باک از خصم دم سردم



شصد تا فال گرفتم همشون شبیه هم بود!!:دی
نتیجه:یه غزل و شصد تا غزل کرده که کتاب شعرش زودتر پر شه!

۱۳ آبان ۱۳۸۸

باران باشد...تو باشی ...دنيا را می‌خواهم چه‌كار؟!

نقل

حیاط ماشد!

امروز باران

*****

دل برده از زمین

رنگین کمان ِ رنگ رنگ

باران ِ پاییزی

۱۱ آبان ۱۳۸۸

چشات بی اشک ناتمامه!

لب ها مي لرزند، شب مي تپد. جنگل نفس مي كشد.
پرواي چه داري، مرا در شب بازوانت سفر ده.
انگشتان شبانه ات را مي فشارم، و باد شقايق دور دست را پرپر مي كند.
به سقف جنگل مي نگري: ستارگان در خيسي چشمانت مي دوند.
بي اشك، چشمان تو ناتمام است، و نمناكي جنگل نارساست.
دستانت را مي گشايي، گره تاريكي مي گشايد.
لبخند مي زني، رشته رمز مي لرزد.
مي نگري، رسايي چهره ات حيران مي كند.
بيا با جاده پيوستگي برويم.
خزندگان در خوابند. دروازه ابديت باز است. آفتابي شويم.
چشمان را بسپاريم، كه مهتاب آشنايي فرود آمد.
لبان را گم كنيم، كه صدا نا بهنگام است.
در خواب درختان نوشيده شويم، كه شكوه روييدن در ما مي گذرد.
باد مي شكند. شب راكد مي ماند. جنگل از تپش مي افتد.
جوشش اشك هم آهنگي را مي شنويم، و شيره گياهان
به سوي ابديت مي رود

۱۰ آبان ۱۳۸۸

ده/هشت/هشتاد و هشت

می پرسیدی که چیست این نقش مجاز

گر بر گویم حقيقتش هست دراز

نقشی است پديد آمده از دريايی

و آنگاه شده به قعر آن دریا باز

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

گــر مــن ز می مغانه مـستم هستم

گر کافر و گبر و بت پرستم هستم

هر طایفه ای بمن گــمـانی دارد

من زان خودم چنان که هستم هستم

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من

وین حرف معما نه تو خوانی ونه من

هست از پس پرده گفتگوی من و تو

چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من