جستجو در وبلاگ

۰۴ تیر ۱۳۸۹

هر جا چراغي روشنه

هر جا چراغي روشنه از ترس تنها بودنه
اي ترس تنهاي من اينجا چراغي روشنه

اينجا يکي از حس شب احساس وحشت مي کنه
هرروز از فکر سقوط با کوه صحبت مي کنه

جايي که من تنها شدم شب قبله گاهه آخره
اينجا تو اين قطب سکوت

کابوس طولاني تره
من ماه ميبينم هنوز اين کور سوي روشنه

اينقدر سو سو مي زنم شايد يه شب ديدي منو
هرجا چراغي روشنه از ترس تنها بودنه

اي ترس تنهاي من اينجا چراغي روشنه
اينجا يکي از حس شب احساس وحشت مي کنه
هر روز از فکر سقوط با کوه صحبت مي کنه

که بر تو هم این ماجرا رود

ای دوست بر جنازه دشمن چو بگذری
شادی مکن که بر تو هم این ماجرا رود

۱۶ خرداد ۱۳۸۹

مخمور شبانه

سحرگاهان که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ و چغانه

نهادم عقل را ره توشه از می
ز شهر هستيش کردم روانه

نگار می فروشم عشوه‌ای داد
که ايمن گشتم از مکر زمانه

ز ساقی کمان ابرو شنيدم
که ای تير ملامت را نشانه

نبندی زان ميان طرفی کمروار
اگر خود را ببينی در ميانه

برو اين دام بر مرغی دگر نه
که عنقا را بلند است آشيانه

که بندد طرف وصل از حسن شاهی
که با خود عشق بازد جاودانه

نديم و مطرب و ساقی همه اوست
خيال آب و گل در ره بهانه

بده کشتی می تا خوش برانيم
از اين دريای ناپيداکرانه

وجود ما معماييست حافظ
که تحقيقش فسون است و فسانه

۱۳ خرداد ۱۳۸۹

پاسبان حرم دل

گر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارم
همچنان چشم گشاد از کرمش می‌دارم

به طرب حمل مکن سرخی رویم که چو جام
خون دل عکس برون می‌دهد از رخسارم

پرده مطربم از دست برون خواهد برد
آه اگر زان که در این پرده نباشد بارم

پاسبان حرم دل شده‌ام شب همه شب
تا در این پرده جز اندیشه او نگذارم

منم آن شاعر ساحر که به افسون سخن
از نی کلک همه قند و شکر می‌بارم

دیده بخت به افسانه او شد در خواب
کو نسیمی ز عنایت که کند بیدارم

چون تو را در گذر ای یار نمی‌یارم دید
با که گویم که بگوید سخنی با یارم

دوش می‌گفت که حافظ همه روی است و ریا
بجز از خاک درش با که بود بازارم

۱۲ خرداد ۱۳۸۹

کشته عشق

ما کشته عشقیم و جهان مسلخ ماست
ما بی خور و خوابیم و جهان مطبخ ماست

ما را نبود هوای فردوس از آنک
صد مرتبه بالاتر از آن دوزخ ماست