جستجو در وبلاگ

۰۹ آبان ۱۳۸۸

‎گاهی

‎گاهی گمان نمی کنی ولی می شود‎
گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود ...
گاهی هزار دوره دعا بی اجابتست
گاهی نگفته قرعه بنام تو می شود
گاهی گدای گدایی و بخت نیست
گاهی تمام شهر گدای تو می شود‎ ‎

۰۸ آبان ۱۳۸۸

هشت/هشت/هشتاد وهشت

هر کسي دوتاست.
و خدا يکي بود.
و يکي چگونه مي توانست باشد؟
هر کسي به اندازه اي که احساسش مي کنند، هست.
و خدا کسي که احساسش کند، نداشت.
عظمت ها همواره در جستجوي چشمي است که آنرا ببيند.
خوبي ها همواره نگران که آنرا بفهمد.
و زيبايي همواره تشنه دلي است که به او عشق ورزد.
و قدرت نيازمند کسي است که در برابرش رام گردد.
و غرور در جستجوي غروري است که آنرا بشکند.
و خدا عظيم بود و خوب و زيبا و پراقتدار و مغرور.
اما کسي نداشت...
و خدا آفريدگار بود.
و چگونه مي توانست نيافريند.
زمين را گسترد و آسمانها را برکشيد...
و خدا يکي بود و جز خدا هيچ نبود.

و با نبودن چگونه توانستن بود؟
و خدا بود و با او عدم بود.
و عدم گوش نداشت.
حرف هايي است براي گفتن که اگر گوشي نبود، نمي گوييم.
و حرفهايي است براي نگفتن...
حرف هاي خوب و بزرگ و ماورائي همين هايند.

و سرمايه ي هر کسي به اندازه ي حرف هايي است که براي نگفتن دارد...

و خدا براي نگفتن حرف هاي بسيار داشت.
درونش از آنها سرشار بود.
و عدم چگونه مي توانست مخاطب او باشد؟
و خدا بود و عدم.
جز خدا هيچ نبود.
در نبودن، نتوانستن بود.
با نبودن نتوان بودن.

و خدا تنها بود.
هر کسي گمشده اي دارد.
و خدا گمشده اي داشت...



اين است دليل بودن تو ...

۰۷ آبان ۱۳۸۸

هفت/هشت/هشتاد و هشت


روزی ما دوباره كبوترهايمان را پيدا خواهيم كرد
و مهربانی دست زيبايی را خواهد گرفت

روزی كه كمترين سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست .
روزی كه ديگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه ايست
و قلب
برای زندگی بس است.

روزی كه معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرين حرف دنبال سخن نگردی .
روزی كه آهنگ هر حرف ، زندگی ست
تا من به خاطر آخرين شعر رنج جستجوی قافيه نبرم.
روزی كه هر حرف ترانه ايست
تا كمترين سرود بوسه باشد .

روزی كه تو بيايی ، برای هميشه بيايی
و مهربانی با زيبايی يكسان شود .
روزی كه ما دوباره برای كبوترهايمان دانه بريزيم...

و من آنروز را انتظار می كشم
حتی روزی
كه ديگر
نباشم

۰۵ آبان ۱۳۸۸

نسیم باش و نوازش کن

شکستن رسم طوفان است
تو نسیم باش و نوازش کن

۰۱ آبان ۱۳۸۸

یاد باد

یاد باد آن کـه نـهانـت نـظری با ما بود
رقـم مـهر تو بر چـهره ما پیدا بود
یاد باد آن که چو چشمت به عتابم می‌کشت
مـعـجز عیسویت در لـب شـکرخا بود
یاد باد آن که صبوحی زده در مجلس انـس
جز مـن و یار نـبودیم و خدا با ما بود
یاد باد آن که رخت شمع طرب می‌افروخـت
وین دل سوخـتـه پروانـه ناپروا بود
یاد باد آن که در آن بزمگـه خـلـق و ادب
آن کـه او خنده مستانه زدی صـهـبا بود
یاد باد آن کـه چو یاقوت قدح خـنده زدی
در میان مـن و لـعـل تو حـکایت‌ها بود
یاد باد آن که نگارم چو کـمر بربـسـتی
در رکابـش مـه نو پیک جـهان پیما بود
یاد باد آن که خرابات نشین بودم و مسـت
وآنچه در مسجدم امروز کم است آن جا بود
یاد باد آن که به اصلاح شما می‌شد راست
نـظـم هر گوهر ناسفته که حافـظ را بود

۲۶ مهر ۱۳۸۸

آتش در نیستانی

یک شب آتش در نیستانی فتاد
سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد

شعله تا سرگرم کار خویش شد
هر نی ای شمع مزار خویش شد

نی به آتش گفت کاین آشوب چیست؟
مر تو را زین سوختن مطلوب چیست؟

گفت آتش بی سبب نه افروختم
دعوی بی معنیت را سوختم

زانکه می گفتی نی ام با صد نمود
همچنان در بند خود بودی که بود
با چنین دعوی چرا ای کم عیار
برگ خود می ساختی هر نو بهار!

مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است

۱۵ مهر ۱۳۸۸

می توانی آيا دل مادر گردی ؟

خاک را پرسيدم
می توانی آيا
دل مادر گردی
آسمانی شوی وخرمن اخترگردی
گفت نی نی هرگز
من برای اين کار
بوستان کم دارم
در دلم گنج نهان کم دارم


آسمان را گفتم
می توانی آيا
بهر يک لحظهء خيلی کوتاه
روح مادر گردی
صاحب رفعت ديگر گردی
گفت نی نی هرگز
من برای اين کار
کهکشان کم دارم
نوريان کم دارم
مه وخورشيد به پهنای زمان کم دارم


اين جهان را گفتم
هستی کون ومکان را گفتم
می توانی آيا
لفظ مادر گردی
همهء رفعت را
همهء عزت را
همهء شوکت را
بهر يک ثانيه بستر گردی
گفت نی نی هرگز
من برای اين کار
آسمان کم دارم
اختران کم دارم
رفعت وشوکت وشان کم دارم
عزت ونام ونشان کم دارم

آنجهان راگفتم
می توانی آيا
لحظه يی دامن مادر باشی
مهد رحمت شوی وسخت معطر باشی
گفت نی نی هرگز
من برای اين کار
باغ رنگين جنان کم دارم
آنچه در سينهء مادر بود آن کم دارم

روی کردم با بحر
گفتم اورا آيا
می شود اينکه به يک لحظهء خيلی کوتاه
پای تا سر همه مادر گردی
عشق را موج شوی
مهر را مهر درخشان شده در اوج شوی
گفت نی نی هرگز
من برای اين کار
بيکران بودن را
بيکران کم دارم
ناقص ومحدودم
بهر اين کار بزرگ
قطره يی بيش نيم
طاقت وتاب وتوان کم دارم
***


صبحدم را گفتم
می توانی آيا
لب مادر گردی
عسل وقند بريزد از تو
لحظهء حرف زدن
جان شوی عشق شوی مهر شوی زرگردی
گفت نی نی هرگز
گل لبخند که رويد زلبان مادر
به بهار دگری نتوان يافت
دربهشت دگری نتوان جست
من ازان آب حيات
من ازان لذت جان
که بود خندهء اوچشمهء آن
من ازان محرومم
خندهء من خاليست
زان سپيده که دمد از افق خندهء او
خندهء او روح است
خندهء او جان است
جان روزم من اگر,لذت جان کم دارم
روح نورم من اگر, روح وروان کم دارم


کردم از علم سوال
می توانی آيا
معنی مادر را
بهر من شرح دهی
گفت نی نی هرگز
من برای اين کار
منطق وفلسفه وعقل وزبان کم دارم
قدرت شرح وبيان کم دارم

درپی عشق شدم
تا درآئينهء او چهرهء مادر بينم
ديدم او مادر بود
ديدم او در دل عطر
ديدم او در تن گل
ديدم اودر دم جانپرور مشکين نسيم
ديدم او درپرش نبض سحر
ديدم او درتپش قلب چمن
ديدم او لحظهء روئيدن باغ
از دل سبزترين فصل بهار
لحظهء پر زدن پروانه
در چمنزار دل انگيزترين زيبايی
بلکه او درهمهء زيبايی
بلکه او درهمهء عالم خوبی, همهء رعنايی
همه جا پيدا بود
همه جا پيدا بود

کتیبه

فتاده تخته سنگ آنسوی تر ، انگار كوهی بود
و ما اینسو نشسته ، خسته انبوهی
زن و مرد و جوان و پیر
همه با یكدیگر پیوسته ، لیك از پای
و با زنجیر
اگر دل می كشیدت سوی دلخواهی
به سویش می توانستی خزیدن ، لیك تا آنجا كه رخصت بود
تا زنجیر
ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان
و یا آوایی از جایی ، كجا ؟ هرگز نپرسیدیم
چنین می گفت
فتاده تخته سنگ آنسوی ، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است ، هركس طاق هر كس جفت
چنین می گفت چندین بار
صدا ، و آنگاه چون موجی كه بگریزد ز خود در خامشی می خفت
و ما چیزی نمی گفتیم
و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم
پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی
گروهی شك و پرسش ایستاده بود
و دیگر سیل و خستگی بود و فراموشی
و حتی در نگه مان نیز خاموشی
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبی كه لعنت از مهتاب می بارید
و پاهامان ورم می كرد و می خارید
یكی از ما كه زنجیرش كمی سنگینتر از ما بود ، لعنت كرد گوشش را
و نالان گفت :‌ باید رفت
و ما با خستگی گفتیم : لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
باید رفت
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی كه تخته سنگ آنجا بود
یكی از ما كه زنجیرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
كسی راز مرا داند
كه از اینرو به آنرویم بگرداند
و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تكرار می كردیم
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب
هلا ، یك ... دو ... سه .... دیگر پار
هلا ، یك ... دو ... سه .... دیگر پار
عرقریزان ، عزا ، دشنام ، گاهی گریه هم كردیم
هلا ، یك ، دو ، سه ، زینسان بارها بسیار
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
و ما با آشناتر لذتی ، هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال
یكی از ما كه زنجیرش سبكتر بود
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
خط پوشیده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند
و ما بی تاب
لبش را با زبان تر كرد ما نیز آنچنان كردیم
و ساكت ماند
نگاهی كرد سوی ما و ساكت ماند
دوباره خواند ، خیره ماند ، پنداری زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری ، ما خروشیدیم
بخوان !‌ او همچنان خاموش
برای ما بخوان ! خیره به ما ساكت نگا می كرد
پس از لختی
در اثنایی كه زنجیرش صدا می كرد
فرود آمد ، گرفتیمش كه پنداری كه می افتاد
نشاندیمش
بدست ما و دست خویش لعنت كرد
چه خواندی ، هان ؟
مكید آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
كسی راز مرا داند
كه از اینرو به آرویم بگرداند
نشستیم
و به مهتاب و شب روشن نگه كردیم
و شب شط علیلی بود

۱۱ مهر ۱۳۸۸

وه چه بی رنگ وبی نشان که منم!


وه چه بی‌رنگ و بی‌نشان که منم
کی ببینم مرا چنان که منم
گفتی اسرار در میان آور
کو میان اندر این میان که منم
کی شود این روان من ساکن
این چنین ساکن روان که منم
بحر من غرقه گشت هم در خویش
بوالعجب بحر بی‌کران که منم
این جهان و آن جهان مرا مطلب
کاین دو گم شد در آن جهان که منم
فارغ از سودم و زیان چو عدم
طرفه بی‌سود و بی‌زیان که منم !