جستجو در وبلاگ

۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۹

اگرکوسه ها آدم بودند !



دختر كوچولوي صاحبخانه از آقاي "كي " پرسيد : اگر كوسه ها آدم بودند با ماهي هاي كوچولو مهربانتر ميشدند؟

آقاي كي گفت:البته ! اگر كوسه ها آدم بودند، توي دريا براي ماهيها جعبه هاي محكمي ميساختند، همه جور خوراكي توي آن ميگذاشتند، مواظب بودند كه هميشه پر آب باشد. هواي بهداشت ماهي هاي كوچولو را هم داشتند. براي انكه هيچوقت دل ماهي كوچولو نگيرد، گاهگاه مهماني هاي بزرگ بر پا ميكردند، چون كه گوشت ماهي شاد از ماهي دلگير لذيذتر است.

براي ماهي ها مدرسه ميساختند وبه انها ياد ميدادند كه چه جوري به طرف دهان كوسه شنا كنند. درس اصلي ماهيها اخلاق بود. به انها مي قبولاندند كه زيبا ترين و باشكوه ترين كار براي يك ماهي اين است كه خودش را در نهايت خوشوقتي تقديم يك كوسه كند. به ماهي كوچولو ياد ميداد ند كه چطور به كوسه ها معتقد باشند وچه جوري خود را براي يك اينده زيبا مهيا كنند، آينده يي كه فقط از راه اطاعت به دست مي آید.

اگر كوسه ها ادم بودند، در قلمروشا ن البته هنر هم وجود داشت. از دندان كوسه تصاوير زيبا ورنگارنگي مي كشيدند. ته دريا نمايشنامه ای روي صحنه مياوردند كه در ان ماهي كوچولو هاي قهرمان شاد وشنگول به دهان كوسه ها شير جه ميرفتند. همراه نمايش اهنگهاي مسحور كننده يي هم مينواختند كه بي اختيار ماهيهاي كوچولو را به طرف دهان كوسه ها ميكشاند.

در انجا بي ترديد مذهبي هم وجود داشت كه به ماهيها مي آموخت "زندگي واقعي در شكم كوسه ها اغاز ميشود.

***

10 اردیبهشت ، سالروز درگذشت برتولت برشت

۰۹ اردیبهشت ۱۳۸۹

غزل شماره ۳۶۸

خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم
به ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم

زاد راه حرم وصل نداریم مگر
به گدایی ز در میکده زادی طلبیم

اشک آلوده ما گر چه روان است ولی
به رسالت سوی او پاک نهادی طلبیم

لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام
اگر از جور غم عشق تو دادی طلبیم

نقطه خال تو بر لوح بصر نتوان زد
مگر از مردمک دیده مدادی طلبیم

عشوه‌ای از لب شیرین تو دل خواست به جان
به شکرخنده لبت گفت مزادی طلبیم

تا بود نسخه عطری دل سودازده را
از خط غالیه سای تو سوادی طلبیم

چون غمت را نتوان یافت مگر در دل شاد
ما به امید غمت خاطر شادی طلبیم

بر در مدرسه تا چند نشینی حافظ
خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم

455 حافظ

عمر بگذشت به بی‌حاصلی و بوالهوسی
ای پسر جام می‌ام ده که به پیری برسی

چه شکرهاست در این شهر که قانع شده‌اند
شاهبازان طریقت به مقام مگسی

دوش در خیل غلامان درش می‌رفتم
گفت ای عاشق بیچاره تو باری چه کسی

با دل خون شده چون نافه خوشش باید بود
هر که مشهور جهان گشت به مشکین نفسی

لمع البرق من الطور و آنست به
فلعلی لک آت بشهاب قبس

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
وه که بس بی‌خبر از غلغل چندین جرسی

بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن
حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی

تا چو مجمر نفسی دامن جانان گیرم
جان نهادیم بر آتش ز پی خوش نفسی

چند پوید به هوای تو ز هر سو حافظ
یسر الله طریقا بک یا ملتمسی

۰۸ اردیبهشت ۱۳۸۹

چند شعر از کیکاووس یاکیده

بیا حواسمان را پرت کنیم
مال هرکسی دورتر افتاد
عاشق تر است.
اول خودم.
حواسم را بده تا پرت کنم.

***

نه اولش پیداست
و نه آخرش
با این همه
باید تا آخرش بروم
بگذار بنشینم و
نفس تازه کنم
نترس
تصمیم من عوض نمی شود
به سنگی بدل نمی شوم
که کنار راه افتاده باشد
نترس
این بار هم که
تاول پاهایم خشک شود
دوباره عاشقت می شوم
دوباره راه می افتم
دوباره گم می شوم
هر طور شده این راه را تا آخر می روم ...

***


برو بانو!
بگذار بیدار شوم
باید بروم...
خیال تورا به دوش کشیدن، خرج دارد!
باران که می‌بارد،
تمام کوچه‌های شهر،
پر از فریاد من است که می‌گویم:
من تنها نیستم ....
تنها منتظرم !تنها!
در اینجا،
کوهی است که گم شده
بی آنکه تورا
دیده باشد
پا برهنه، تاکجا دویده‌ای که
اینهمه گل،
شکفته‌است...؟!

***

هر شب كه ميخواهم بخوابم
ميگويم:
صبح كه آمدي با شاخةاي گل سرخ
وانمود ميكنم
هيچ دلتنگت نبودم

صبح كه بيدار ميشوم
ميگويم:
شب با چمداني بزرگ ميِ آيد
وديگر نميرود...

***

هر که را از دور می بینم
گلویم خشک می شود
می ترسم نکند
این بار
اشتباه نگرفته باشم
بانو!

من به دنبال تو می آیم
تو هم از من بگریز

بگذار
دیرتر بمیرم!

۰۳ اردیبهشت ۱۳۸۹

غزل شماره ۳۵۴

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم

الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم

جهان پیر است و بی‌بنیاد از این فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم

ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم

جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
که سلطانی عالم را طفیل عشق می‌بینم

اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم

صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز
که غوغا می‌کند در سر خیال خواب دوشینم

شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم

حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد
همانا بی‌غلط باشد که حافظ داد تلقینم

۰۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

آشتی خواهم داد... آشنا خواهم کرد... راه خواهم رفت ...نور خواهم خورد... دوست خواهم داشت!!!



گوش کن ، جاده صدا میزند از دور قدمهای تورا
چشم تو زینت تاریکی نیست
پلکها را بتکان
کفش بپا کن و بیا
و بیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
پارساییست در آنجا که تو را خواهد گفت:
بهترین چیز رسیدن به نگاهیست
که از حادثه عشق تر است

***
زندگی با همه ی وسعت خویش
محفل ساکت غم خوردن نیست
حاصلش تن به قضا دادن افسردن نیست
اضطراب هوس دیدن و نادیدن نیست
زندگی جنبش جاری شدن است
از تماشاگه آغاز حیات
تا به جاییکه خدا میداند

***
سی سال از درگذشت "سهراب سپهري" ميگذرد اول ارديبهشت؛ سالروز كوچ شاعر رنگ و نقاش كلمه

۳۱ فروردین ۱۳۸۹

معادله مهم

انسان = خواب + خوراک + کار+ تفریح
الاغ = خواب + خوراک

پس

انسان = الاغ + کار + تفریح
وبنابرین

انسان – تفریح = الاغ + کار

بعبارت دیگر

انسانی که تفریح ندارد = الاغی که فقط کار می کند

معادله ۲

مرد = خواب + خوراک + درآمد
الاغ = خواب + خوراک

پس

مرد = الاغ + درآمد

و بنابرین

مرد – درآمد = الاغ

بعبارت دیگر

مردی که درآمد ندارد = الاغ

معادله ۳

زن = خواب + خوراک + خرج پول
الاغ = خواب + خوراک

پس

زن = الاغ + خرج پول
وبنابرین

زن – خرج پول = الاغ

بعبارت دیگر

زنی که پول خرج نمی کند = الاغ

نتیجه گیری اخلاقی:

از معادلات ۲و۳ داریم:

مردی که درآمد ندارد = زنی که پول خرج نمیکند

پس:

فرض منطقی ۱: مردها درآمد دارند تا نگذارند زنها تبدیل به الاغ شوند..

و

فرض منطقی ۲: زنها پول خرج می کنند تا نگذارند مردها تبدیل به الاغ شوند.

بنابرین داریم ...

مرد + زن = الاغ + درآمد + الاغ + خرج پول

و ازفرضهای۱و۲ نتیجه منطقی میگیریم که:

مرد + زن = ۲الاغی که با هم بخوشی زندگی میکنند!

«آزمودم، مرگ من در زندگی است// چون رهم زین زندگی، پایندگی است»


ای خنک آن را كه پیش از مرگ مرد
یعنی او از اصل این زر بوی برد

مرگ تبدیلی که در نوری روی
نه چنان مرگی که در گوری روی


مولوی


۳۰ فروردین ۱۳۸۹

... قسمتی از دست نوشته های مهاتما گاندی



من می‌‌توانم خوب ، بد ، خائن ، وفادار ، فرشته‌خو یا شیطان‌صفت باشم
من می توانم تو را دوست داشته یا از تو متنفر باشم
من می‌توانم سکوت کنم ، نادان و یا دانا باشم
چرا که من یک انسانم
و این‌ها صفات انسانى است
و تو هم به یاد داشته باش:
من نباید چیزى باشم که تو می‌خواهى
من را خودم از خودم ساخته‌ام
تو را دیگرى باید برایت بسازد
و تو هم به یاد داشته باش
منى که من از خود ساخته‌ام ، آمال من است
تویى که تو از من می سازى آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند
لیاقت انسان‌ها کیفیت زندگى را تعیین می‌کند نه آرزوهایشان
و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو می‌خواهى
و تو هم می‌توانى انتخاب کنى که من را می‌خواهى یا نه
ولى نمی‌توانى انتخاب کنى که از من چه می‌خواهى
می‌توانى دوستم داشته باشى همین گونه که هستم ، و من هم .
می‌توانى از من متنفر باشى بى‌هیچ دلیلى و من هم .
چرا که ما هر دو انسانیم
این جهان مملو از انسان‌هاست
پس این جهان می‌تواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد
تو نمی‌توانى برایم به قضاوت بنشینى و حکمی صادر کنی و من هم .
قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است
دوستانم مرا همین گونه پیدا می کنند و می‌ستایند
حسودان از من متنفرند ولى باز می‌ستایند
دشمنانم کمر به نابودیم بسته‌اند و همچنان می‌ستایندم
چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت
نه حسودى و نه دشمنى و نه حتی رقیبى
من قابل ستایشم ، و تو هم

یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد
به خاطر بیاورى که آن‌هایى که هر روز می‌بینى و مراوده می‌کنى
همه انسان هستند و داراى خصوصیات یک انسان ، با نقابى متفاوت
اما همگى جایزالخطا
نامت را انسانى باهوش بگذار ،
اگر انسان‌ها را از پشت نقاب‌هاى متفاوتشان شناختى!
و یادت باشد که کارى نه چندان راحت است . .

می خواهم از دست خود بگریزم


مشهور است كه "بودا" درست در نخستين شب ازدواجش، در حالي كه هنوز آفتاب اولين صبح زندگي مشتركش طلوع نكرده بود، قصر پدر را در جست و جوي حقيقت ترك مي كند. اين سفر ساليان سال به درازا مي كشد و زماني كه به خانه باز مي گردد فرزندش سيزده ساله بوده است! هنگامي كه همسرش بعد از اين همه انتظار چشم در چشمان "بودا" مي دوزد، آشكارا حس مي كند كه او به حقيقتي بزرگ دست يافته است. حقيقتي عميق و متعالي بودا كه از اين انتظار طولاني همسرش شگفت زده شده بود از او مپرسد: چرا به دنبال زندگي خود نرفته اي؟! همسرش مي گويد: من نيز در طي اين سال ها همانند تو سوالي در ذهن داشتم و به دنبال پاسخش مي گشتم! مي دانستم كه تو بالاخره باز مي گردي و البته با دستاني پر! دوست داشتم جواب سوالم را از زبان تو بشنوم، از زبان كسي كه حقيقت را با تمام وجودش لمس كرده باشد. مي خواستم بپرسم آيا آن چه را كه دنبالش بودي در همين جا و در كنار خانواده ات يافت نمي شد؟! و بودا مي گويد: "حق با توست! اما من پس از سيزده سال تلاش و تكاپو اين نكته را فهميدم كه جز بي كران درون انسان نه جايي براي رفتن هست و نه چيزي براي جستن!" حقيقت بي هيچ پوششي كاملا عريان و آشكار در كنار ماست آن قدر نزديك كه حتي كلمه نزديك هم نمي تواند واژه درستي باشد! چرا كه حتي در نزديكي هم نوعي فاصله وجود دارد! ... در جهان تنها يك فضيلت وجود دارد و آن آگاهي است و تنها يك گناه وآن جهل است و در اين بين، باز بودن و بسته بودن چشم ها، تنها تفاوت ميان انسان هاي آگاه و نا آگاه است نخستين گام براي رسيدن به آگاهي توجه كافي به كردار، گفتار و پندار است زماني كه تا به اين حد از احوال جسم، ذهن و زندگي خود با خبر شديم، آن گاه معجزات رخ مي دهند در نگاه عرفا زندگي ، تلاش ها و روياهاي انسان سراسر طنز است! چرا كه انسان نا آگاهانه همواره به جست و جوي چيزي است كه پيشاپيش در وجودش نهفته است! اما اين نكته را درست زماني مي فهمد كه به حقيقت مي رسد! نه پيش از آن.

۲۹ فروردین ۱۳۸۹

حرف بزن ابر مرا باز کن! دیر زمانی است که بارانی ام...


این روزها كه جرأت دیوانگی كم است
بگذار باز هم به تو برگردم!
بگذار دست كم
گاهی تو را به خواب ببینم!
بگذار در خیال تو باشم!
بگذار ...
بگذریم!
این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است...

***


ای روزهای خوب که در راهید!
ای جاده های گمشده در مه !
ای روزهای سخت ادامه !
از پشت لحظه ها به در آیید !
ای روز آفتابی !
ای مثل چشم های خدا آبی !
ای روز آمدن !
ای مثل روز ، آمدنت روشن !
این روزها که می گذرد ، هر روز
در انتظار آمدنت هستم !
اما
با من بگو که آیا ، من نیز
در روزگار آمدنت هستم ؟


***


ما
در عصر احتمال به سر می بریم
در عصر شک و شاید
در عصر پیش بینی وضع هوا
از هر طرف که باد بیاید
در عصر قاطعیت تردید
عصر جدید
عصری که هیچ اصلی
جز اصل احتمال ، یقینی نیست
اما من
بی نام تو
حتی
یک لحظه احتمال ندارم
چشمان تو
عین الیقین من
قطعیت نگاه تو
دین من است
من از تو ناگزیرم
من
بی نام ناگزیر تو می میرم

قیصر امین پور
***
پی نوشت: عکس مربوط به کارتونی به همان نام است(Mary & Max)
پیشنهاد میشود که دیده شود...من که بسیار دوستش داشتم

۲۷ فروردین ۱۳۸۹

قاصدک و بچ جه در آخر هفته





ای نسیم در من جاری شو ... که پر از قاصدکم امروز!!!

۲۶ فروردین ۱۳۸۹

آرزوهای زیبای ویکتورهوگو

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،از جمله دوستان بد و ناپایدار،برخی نادوست، و برخی دوستدارکه دست کم یکی در میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشد.و چون زندگی بدین گونه است،برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی نه خیلی غیرضروری،تا در لحظات سخت وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگه دارد.همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنندچون این کارِ ساده ای است،بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند و با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.و امیدوام اگر جوان که هستی خیلی به تعجیل، رسیده نشوی و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را داردو لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.امیدوارم حیوانی را نوازش کنی به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.چرا که به این طریق احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان. امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی هرچند خُرد بوده باشدو با روئیدنش همراه شوی تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد..بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی زیرا در عمل به آن نیازمندی و برای اینکه سالی یک بارپولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است.فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شد دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم.

۲۵ فروردین ۱۳۸۹

اصل

يکي را از وزرا پسري کودن بود ، پيش يکي از دانشمندان فرستاد که مرين را تربيتي مي کن ، مگر که عاقل شود . روزگاري تعليم کردش و موثر نبود . پيش پدرش کس فرستاد که اين عاقل نمي باشد و مرا ديوانه کرد.

چون بود اصل گوهرى قابل
تربيت را در او اثر باشد

هيچ صيقل نکو نداند کرد
آهنى را که بدگهر باشد

سگ به درياى هفتگانه بشوى
که چو تر شد پليدتر باشد

خر عيسى گرش به مکه برند
چو بيايد هنوز خر باشد

Waiting for Mom

۲۳ فروردین ۱۳۸۹

هم زاد !

بچه ننه

مامان !
بعله ؟؛
من مي خوام به دنيا بيام؛
باشه ؛
! ؛ مامان
بعله ؟؛
من شير مي خوام
باشه
مامان
بعله ؟؛
من جيش دارم
خب
مامان
بعله ؟؛
من سوپ خرچنگ مي خوام
چشم
مامان
بعله ؟؛
من ازون لباس خلبانيا مي خوام
باشه
مامان
بعله ؟؛
من بوس مي خوام
قربونت بشم
مامان
جونم ؟؛
من شوکولات آناناسي مي خوام
باشه
مامان
بعله ؟؛
من دوست مي خوام
خب
مامان
بعله ؟؛
من يه خط موبايل مي خوام با گوشي سوني
چشم
مامان
بعله ؟؛
من يه مهموني باحال مي خوام
باشه عزيزم
مامان
بعله ؟؛
من زن مي خوام
باشه عزيز دلم
مامان
بعله ؟؛
من ديگه زن نمي خوام
اوا ... باشه
مامان
.. بعله
من کوفته تبريزي مي خوام
چشم
مامان
بعله ؟؛
من بغل مي خوام
بيا عزيزم
مامان
بعله ؟؛
مامان
بعله
مامان
... جونم ؟؛
مامان حالت خوبه
آره
مامان ؟؛
چي مي خواي عزيزم
تو رو مي خوام .. خيلي
... ؛
***
بابا
بعله ؟؛
من مي خوام به دنيا بيام
به من چه بچه .. به مامانت بگو
بابا
هان؟؛
من شير مي خوام
لا اله الا الله
بابا
چته ؟؛
من ازون ماشين کوکي هاي قرمز مي خوام
آروم بگير بچه
بابا
اههههه
من پول مي خوام
چي ؟؟؟؟ !!! ؛
بابا
اوهوم ؟؛
منو مي بري پارک ؟؛
من ماشينمو نمي برم تو پارک تو رو ببرم ؟؛
بابا
هان ؟؛
من زن مي خوام
اي بچه پررو ... دهنت بو شير مي ده هنوز
بابا
.... ؛
من جيش دارم
پوففف
بابا
درد
من زن نمي خوام
به درک
بابا
بلا
تقصير تو بود که من به دنيا اومدم يا مامان
تقصير عمه ات
بابا
زهرمار
من يه اتاق شخصي مي خوام
بشين بچه
بابا
مرض
منو دوس داري
ها ؟؛
بابا
... ؛
بابا
خررر پفففف
بابا
خفه
بابا
ديگه چته ؟؛
من مامانمو مي خوام
از اول همينو بگو ... جونت در بياد

۲۲ فروردین ۱۳۸۹

ریاضیدان عاشق


منحنی قامتم، قامت ابروی توست
خط مجانب بر آن، سلسله گیسوی توست

حد رسیدن به او، مبهم و بی انتهاست
بازه تعریف دل، در حرم کوی توست

چون به عدد یک تویی من همه صفرها
آن چه که معنی دهد قامت دلجوی توست

پرتوی خورشید شد مشتق از آن روی تو
گرمی جان بخش او جزئی از آن خوی توست

بی تو وجودم بود یک سری واگرا
ناحیه همگراش دایره روی توست

۲۱ فروردین ۱۳۸۹

پایان تلخ به از تلخی بی پایان است

ورقی فرض کن

یک روی در تو یک روی در یار

یا در هر که هست

آن روی که سوی تو بود خواندی

آن روی که سوی یارست هم بباید خواندن .

«مقالات شمس »

یک مشت نمک

روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس بیاد موندی بده . راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت .
استادپرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "
شاگردپاسخ داد : " بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش "
پیرهندواز شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه .
رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه . شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید .
استاداینبارهم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : " کاملا معمولی بود . "
پیرهندو گفت : " رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ، میتونه بار اون همه رنج و اندوه رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب!

۲۰ فروردین ۱۳۸۹

غم مخور

یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور

گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور

هان مشو نومید چون واقف نه‌ای از سر غیب
باشد اندر پرده بازی‌های پنهان غم مخور

ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند
چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور

در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان غم مخور

گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور

حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب
جمله می‌داند خدای حال گردان غم مخور

حافظا در کنج فقر و خلوت شب‌های تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور

دستور العمل هايي برای زندگی بهتر


سعي كنيد روزها استراحت كنيد تا شبها راحت بخوابيد!
در نزديكي تخت خوابتان صندلي بگذاريد تا اگر از خواب بيدار شديد روي آن نشسته و استراحت كنيد!

ايستادن به رفتن، نشستن به ايستادن و خوابيدن به نشستن اولويت دارد!
جايي كه مي‌توانيد بنشينيد چرا مي‌ايستيد؟

كار امروز را به فردا موكول كنيد و كار فردا را به پس فردا!
اگر حس كار كردن به شما دست داد كمي صبر كنيد تا اين حس از شما بگذرد!

از همه ديرتر سر سفره رفته و زودتر بلند شويد تا زحمت چيدن و جمع كردن سفره به شما تحميل نشود!
براي كار هميشه فرصت هست پس از استراحت غافل نشويد!

در ميهماني‌ها حتماً با خود بالش ببريد شايد فرصتي براي استراحت بدست آورديد!
به خواب نگوييد كار دارم به كار بگوييد خواب دارم.

یک داستان واقعی

داستانی که در زیر نقل می‌شود، مربوط به دانشجویان ایرانی است که دوران سلطنت «احمدشاه قاجار» برای تحصیل به آلمان رفته بودند و آقای «دکتر جلال گنجی» فرزند مرحوم «سالار معتمد گنجی نیشابوری» برای نگارنده نقل کرد:

«ما هشت دانشجوی ایرانی بودیم که در آلمان در عهد «احمد شاه» تحصیل می‌کردیم. روزی رئیس دانشگاه به ما اعلام نمود که همۀ دانشجویان خارجی باید از مقابل امپراطور آلمان رژه بروند و سرود ملی کشور خودشان را بخوانند. ما بهانه آوریم که عدۀ‌مان کم است. گفت: اهمیت ندارد. از برخی کشورها فقط یک دانشجو در اینجا تحصیل می‌کند و همان یک نفر، پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد، و سرود ملی خود را خواهد خواند.

چاره‌ای نداشتیم. همۀ ایرانی‌ها دور هم جمع شدیم و گفتیم ما که سرود ملی نداریم، و اگر هم داریم، ما به‌یاد نداریم. پس چه باید کرد؟ وقت هم نیست که از نیشابور و از پدرمان بپرسیم. به راستی عزا گرفته بودیم که مشکل را چگونه حل کنیم.. یکی از دوستان گفت: اینها که فارسی نمی‌دانند. چطور است شعر و آهنگی را سر هم بکنیم و بخوانیم و بگوئیم همین سرود ملی ما است.. کسی نیست که سرود ملی ما را بداند و اعتراض کند...

اشعار مختلفی که از سعدی و حافظ می‌دانستیم، با هم تبادل کردیم. اما این شعرها آهنگین نبود و نمی‌شد به‌صورت سرود خواند. بالاخره من [دکتر گنجی] گفتم:
بچه‌ها، عمو سبزی‌فروش را همه بلدید؟. گفتند: آری. گفتم: هم آهنگین است، و هم ساده و کوتاه. بچه‌ها گفتند: آخر عمو سبزی‌فروش که سرود نمی‌شود. گفتم: بچه‌ها گوش کنید! و خودم با صدای بلند و خیلی جدی شروع به خواندن کردم:«عمو سبزی‌فروش . . ... بله. سبزی کم‌فروش . . . بله. سبزی خوب داری؟ . .. . بله» فریاد شادی از بچه‌ها برخاست و شروع به تمرین نمودیم. بیشتر تکیۀ شعر روی کلمۀ «بله» بود که همه با صدای بم و زیر می‌خواندیم. همۀ شعر را نمی‌دانستیم. با توافق هم‌دیگر، «سرود ملی» به این‌صورت تدوین شد:

عمو سبزی‌فروش! . . . بله
سبزی کم‌فروش! . ... . .. بله

سبزی خوب داری؟ . . بله
خیلی خوب داری؟ . . . بله

عمو سبزی‌فروش! . . . بله
سیب کالک داری؟ .. . . بله

زال‌زالک داری؟ . . . . . بله
سبزیت باریکه؟ .. . . . . بله

شبهات تاریکه؟ .... . . . . بله
عمو سبزی‌فروش! . . . بله


این را چند بار تمرین کردیم. روز رژه، با یونیفورم یک‌شکل و یک‌رنگ از مقابل امپراطور آلمان ، «عمو سبزی‌فروش» خوانان رژه رفتیم. پشت سر ما دانشجویان ایرلندی در حرکت بودند. از «بله» گفتن ما به هیجان آمدند و «بله» را با ما همصدا شدند، به‌طوری که صدای «بله» در استادیوم طنین‌انداز شد و امپراطور هم به ما ابراز تفقد فرمودند و داستان به‌خیر گذشت.»

فصلنامۀ «ره‌ آورد» شمارۀ 35، صفحۀ 286

۱۸ فروردین ۱۳۸۹

کلمکس

تناقض:

شکیبایی:

بهترین دوستها:

نجات:

غربت:

دوستی:

رنج:

جدایی:

معصومیت:

سوگ:


زندگی این نیست که صبر کنیم طوفان بگذره
زندگی اینه که یاد بگیریم چطور زیر بارون برقصیم

*
هی
~ یادت باشه ~
تو فوق العاده ای

۱۵ فروردین ۱۳۸۹

آخر اين داستان چي ميشه


مدیر به منشی میگه برای یه هفته باید بریم مسافرت کارهات رو روبراه کن
منشی زنگ میزنه به شوهرش میگه: من باید با رئیسم برم سفر کاری, کارهات رو روبراه کن

شوهره زنگ میزنه به دوست دخترش, میگه: زنم یه هفته میره ماموریت کارهات رو روبراه کن
معشوقه هم که تدریس خصوصی میکرده به شاگرد کوچولوش زنگ میزنه میگه: من تمام هفته مشغولم نمیتونم بیام

پسره زنگ میزه به پدر بزرگش میگه: معلمم یه هفته کامل نمیاد, بیا هر روز بزنیم بیرون و هوایی عوض کنیم
پدر بزرگ که اتفاقا همون مدیر شرکت هست به منشی زنگ میزنه میگه مسافرت رو لغو کن من با نوه ام سرم بنده

منشی زنگ میزنه به شوهرش و میگه: ماموریت کنسل شد من دارم میام خونه
شوهر زنگ میزنه به معشوقه اش میگه: زنم مسافرتش لغو شد نیا که متاسفانه نمیتونم ببینمت

معشوقه زنگ میزنه به شاگردش میگه: کارم عقب افتاد و این هفته بیکارم پس دارم میام که بریم سر درس و مشق
پسر زنگ میزنه به پدر بزرگش و میگه: راحت باش برو مسافرت, معلمم برنامه اش عوض شد و میاد

مدیر هم دوباره گوشی رو ور میداره و زنگ میزنه به منشی و میگه برنامه عوض شد حاضر شو که بریم مسافرت...

embrace life

زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت

عکس روی تو چو در آینه جام افتاد
عارف از خنده می در طمع خام افتاد

حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد
این همه نقش در آیینه اوهام افتاد

این همه عکس می و نقش نگارین که نمود
یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد

غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید
کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد

من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم
اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد

چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار
هر که در دایره گردش ایام افتاد

در خم زلف تو آویخت دل از چاه زنخ
آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد

آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی
کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد

زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت
کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد

هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است
این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد

صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی
زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد

Only the strong

۱۴ فروردین ۱۳۸۹

نيست گنجايي دو من را در سرا

قصه آنکس کی در یاری بکوفت از درون گفت کیست آن گفت منم گفت چون تو توی در نمی‌گشایم هیچ کس را از یاران نمی‌شناسم کی او من باشد برو

آن يكي آمد در ياري بزد
گفت يارش كيستي اي معتمد
گفت من، گفتش برو هنگام نيست
بر چنين خواني مقام خام نيست
خام را جز آتش هجر و فراق
كي پزد كي وا رهاند از نفاق
رفت آن مسكين و سالي در سفر
در فراق دوست سوزيد از شرر
پخته گشت آن سوخته پس باز گشت
باز گرد خانهء همباز گشت
حلقه زد بر در بصد ترس و ادب
تا بنجهد بي‌ادب لفظي ز لب
بانگ زد يارش كه بر در كيست آن
گفت بر در هم توي اي دل‌ستان
گفت اكنون چون مني اي من در آ
نيست گنجايي دو من را در سرا
نيست سوزن را سر رشتهء دوتا
چونك يكتايي درين سوزن در آ
رشته را با سوزن آمد ارتباط
نيست در خور با جمل سم الخياط
كي شود باريك هستي جمل
جز بمقراض رياضات و عمل

تائو ت چینگ اثر لائو تزو یک متن کهن چینی با قدمتی بیش از دو هزار سال

اسرار نهان و جلوه های عیان هر دو از یک منبع اند این منبع را تاریکی نامیده اند تاریکی در تاریکی دروازه ورود به دنیای شناخت ..... کاسه خود را بیش از اندازه پر کنید لبریز می شود چاقوی خود را بیش از حد تیز کنید کند می شود ..... برای ساختن چرخ، محورها را به هم وصل می کنیم ولی فضای تهی میان چرخ است که باعث چرخش آن می شود از گل کوزه ای میسازیم این خالی درون کوزه است که آب را در خود جای می دهد از چوب خانه ای بنا می کنیم این فضای خالی درون خانه است که برای زندگی سودمند است مشغول هستی ایم درحالی که این نیستی است که به کار می آید ..... تقدس و خرد را فراموش کنید و مردم هزار بار شادتر خواهند بود عدل و اخلاقیات را فراموش کنید و مردم تنها آنچه درست است را انجام می دهند سود و صنعت را فراموش کنید و دیگر دزدی وجود نخواهد داشت اگر این سه کافی نیستند در مرکز دایره باقی بمانید و اجازه دهید همه چیز به دور خود بگردد ..... اگر می خواهید یکپارچه باشید قطعه قطعه شوید اگر می خواهید صاف باشید خمیده شوید اگر می خواهید پر باشید خالی شوید اگر می خواهید رستاخیز یابید بمیرید اگر می خواهید همه چیز از آن شما باشد هیچ نخواهید فرزانه با استقرار در تائو به الگویی برای دیگران تبدیل می شود چون خود را نمی نماید دیگران نورش را می بینند چون چیزی برای ثابت کردن ندارد دیگران به گفتارش اعتماد میکنند چون نمیداند کیست دیگران خود را در او می شناسند چون هدفی در ذهن ندارد در هرچه می کند موفق است ..... جهان مقدس است نمیتوان آن را بهبود بخشید اگر سعی در اینکار داشته باشید آن را خراب خواهید کرد اگر با آن همانند یک شیء برخورد کنید آن را از دست خواهید داد ..... اگر می خواهید چیزی کوچکتر شود ابتدا اجازه دهید خوب گسترده شود اگر میخواهید از چیزی رها شوید ابتدا اجازه دهید شکوفا شود اگر میخواهید چیزی را بدست آوردی ابتدا آن را ببخشید این درک ظریفی از قانون هستی است نرم بر سخت غلبه میکند آرام بر سریع پیروز می شود ..... راهی که به نور می انجامد بنظر تاریک می آید راهی که به جلو می رود بنظر می رسد به عقب باز میگردد راه مستقیم طولانی بنظر می اید قدرت حقیقی ضعف بنظر می آید خلوص ناب کدر بنظر می آید ثبات واقعی تغییر بنظر می آید وضوح راستین گنگی بنظر می آید والاترین هنر ساده بنظر می آید عشق راستین بی تفاوتی بنظر می آید خرد ناب کودکی بنظر می آید ..... شکست یک فرصت است اگر دیگری را مقصر بدانی پایانی برای مقصر دانستن دیگران وجود نخواهد داشت ..... کلام حقیقت آری از آراستگی و کلام آراسته از حقیقت خالی است خردمندان نیازی نمی بینند تا منظورشان را اثبات کنند آنان که سعی در اثبات نظراتشان دارند از خرد بویی نبرده اند ..... وقتی تائو فراموش می شود خوبی و زهد پدیدار می شود وقتی هوش طبیعی بدن از بین می رود دانش و زیرکی پدید می آید وقتی کشور دچار آشوب می شود میهن پرستی رونق می گیرد ..... حرکت تائو بسوی بازگشت است طریق تائو تسلیم است همه چیز از هستی متولد می شود و هستی از نیستی .....