جستجو در وبلاگ

۰۷ مهر ۱۳۸۸

گر عشق نباشد به چه كار آيد دل


گر همچو من افتادۀ اين دام شوی
اي بس كه خراب باده و جام شوی
ما عاشق و رند و مست و عالم سوزيم
با ما منشين اگر نه بد نام شوِی

گر با غم عشق سازگار آيد دل
بر مركب آرزو سوار آيد دل
گر دل نبود كجا وطن سازد عشق
گر عشق نباشد به چه كار آيد دل

۳۱ شهریور ۱۳۸۸

شیر جنگی


مرا عاشق چنان باید که هر باری که برخیزد
قیامت های پرآتش ز هر سویی بر انگیزد

دلی خواهیم چون دوزخ که دوزخ را فرو سوزد
دو صد دریا بشوراند ز موج بحر نپرهیزد

۳۰ شهریور ۱۳۸۸


پرنده، لبِ تنگ ماهی نشسته بود،

به ماهی نگاه کرد و گفت :
سقف قفست شکسته است...

چرا پرواز نمیکنی ؟

يا رب، غمي خواهم

زشاديها به جان آمد دلم يا رب غمي خواهم
بشد سالي كه بي غم مي گذارم ماتمي خواهم


نيم من اهل عيش و نوش و مستي با پريرويان
به ويران كلبه اي با اهل دردي عالمي خواهم


مرا بيگانه كردي با جهانت آشنايي كو؟
به غمها محرمي خواهم، پريشان همدمي خواهم


به زيبايان بي غم خاطرم الفت نمي گيرد
بتي كو را بود يا بوده الفت با غمي خواهم


لب خندان گلها گر چه روح افزاست اما من
گلي كو را به نرگس گاه باشد شبنمي خواهم

۲۶ شهریور ۱۳۸۸

سیمایی تازه


جوانه ای می شکفد، بیرون می آید از خاک

خدا در سیمای تازه ای، نَفَس می کشد

سبز

۲۲ شهریور ۱۳۸۸

منی که بهانه ام، تویی که اصلی


بیا خدا
من و تو
منی که نیستم، تویی که هستی
منی که بهانه ام، تویی که اصلی
بیا غوغایی به پا کنیم
هنگامه ای

استاد سید خلیل عالی نژاد


در مسلخ عشق جز نكو را نكشند
روبه صفتان زشت خو را نكشند
گر عاشق و صادقي ز كشتن مگريز
مردار شود هر آنكه او را نكشند

۲۰ شهریور ۱۳۸۸

بیدار شو


بیدار شو
نقش خود را به بهترین شکل بازی کن
اما خود را، با نقش خود، یکی مدان

خورشيدِ جهان


تو خورشيدِ جهان باشيُ ز چشم ما نهان باشي !؟!
تو خود اين را روا داري؟
وانگه اين روا باشد ؟

نگفتي من وفا دارم ؟
وفا را من خريدارم...
ببين در رنگ رخسارم.

بينديش...

اين وفا باشد ؟!

پيش از اينها فکر مي کردم خدا ...


پيش از اينها فکر ميکردم خدا

خانه اي دارد کنار ابر ها

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتي از الماس خشتي از طلا

پايه هاي برجش از عاج و بلور

بر سر تختي نشسته با غرور

ماه برق کوچکي از از تاج او

هر ستاره پولکي از تاج او

اطلس پيراهن او آسمان

نقش روي دامن او کهکشان

رعد و برق شب طنين خنده اش

سيل و طوفان نعره ي توفنده اش

دکمه ي پيراهن او آفتاب

برق تير و خنجر او ماهتاب

***

هيچ کس از جاي او آگاه نيست

هيچ کس را در حضورش راه نيست

پيش از اينها خاطرم دلگير بود

از خدا در ذهنم اين تصويربود

آن خدا بي رحم بود و خشمگين

خانه اش در آسمان دور از زمين

بود ،اما ميان ما نبود

مهربان و ساده و زيبا نبود

در دل او دوستي جايي نداشت

مهرباني هيچ معنايي نداشت

هر چه ميپرسيدم از خود از خدا...

از زمين از اسمان از ابر ها

زود مي گفتند اين کار خداست

پرس و جو از کار او کاري خطاست

هر چه مي پرسي جوابش آتش است

آب اگر خوردي جوابش آتش است

تا ببندي چشم کورت مي کند

تا شدي نزديک دورت ميکند

***

کج گشودي دست ،سنگت مي کند

کج نهادي پا ي لنگت مي کند

تا خطا کردي عذابت مي دهد

در ميان آتش آبت مي کند

با همين قصه دلم مشغول بود

خوابهايم خواب ديو و غول بود

خواب مي ديدم که غرق آتشم

در دهان شعله هاي سرکشم

در دهان اژدهايي خشمگين

بر سرم باران گرز آتشين

محو مي شد نعره هايم بي صدا

در طنين خنده ي خشم خدا ...

نيت من در نماز ودر دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه مي کردم همه از ترس بود

مثل از بر کردن يک درس بود ...

***

مثل تمرين حساب و هندسه

مثل تنبيه مدير مدرسه

تلخ مثل خنده اي بي حوصله

سخت مثل حل صد ها مسئله

مثل تکليف رياضي سخت بود

مثل صرف فعل ماضي سخت بود

تا که يک شب دست در دست پدر

راه افتاديم به قصد يک سفر

در ميان راه در يک روستا

خانه اي ديديم خوب و آشنا

زود پرسيدم پدر اينجا کجاست

گفت اينجا خانه ي خوب خداست

گفت اينجا مي شود يک لحظه ماند

گوشه اي ختوت نمازي ساده خواند

با وضويي دست ورويي تازه کرد

گفتمش پس آن خداي خشمگين

خانه اش اينجاست ؟اينجا در زمين؟

گفت :آري خانه ي او بي رياست

فرشهايش از گليم و بورياست

مهربان و ساده و بي کينه است

مثل نوري در دل آيينه است

***

عادت او نيست خشم و دشمني

نام او نور و نشانش روشني

خشم نامي از نشاني هاي اوست

حالتي از مهرباني هاي اوست

قهر او از آشتي شيرينتر است

مثل قهر مهربان مادر است

دوستي را دوست معني مي دهد

قهر هم با دوست معني مي دهد

هيچ کس با دشمن خود قهر نيست

قهري او هم نشان دوستي ست

تازه فهميدم خدايم اين خداست

اين خداي مهربان و آشناست

دوستي از من به من نزديکتر

از رگ گردن به من نزديکتر

آن خداي پيش از اين را باد برد

نام او راهم دلم از ياد برد

آن خدا مثل خيال و خواب بود

چون حبابي نقش روي آب بود

مي توانم بعد از اين با اين خدا

***

دوست باشم دوست ،پاک و بي ريا

مي توان با اين خدا پرواز کرد

سفره ي دل را برايش باز کرد

مي توان در بارهي گل حرف زد

صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت

با دو قطره صد هزاران راز گفت

مي توان با او صميمي حرف زد

مثل ياران قديمي حرف زد

مي توان تصنيفي از پرواز خواند

با الفباي سکوت آواز خواند

مي توان مثل علف ها حرف زد

با زباني بي الفبا حرف زد

مي توان در باره ي هر چيز گفت

مي توان شعري خيال انگيز گفت

مثل اين شعر روان و آشنا:

پيش از اينها فکر مي کردم خدا ...

۱۵ شهریور ۱۳۸۸

مسیحا برزگر


فقط خدا وجود دارد؛
به همین دلیل یافتنش این همه دشوار است.

***

همچون گل باش در دوست داشتن،

گل ها نگران این نیستند که مبادا دیده نشوند،

آن ها مسرور شکوفائی و رایحه خویشتن اند.

در دلم

باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم
آشوب عشق آن قد و بالاست در دلم
خوابم شکست و مردم چشمم به خون نشست
تا فتنه ی خیال تو برخاست در دلم
خاموشی لبم نه ز بی دردی و رضاست
از چشم من ببین که چه غوغاست در دلم
من نای خوشنوایم و خاموشم ای دریغ
لب بر لبم بنه که نواهاست در دلم
دستی به سینه ی من شوریده سر گذار
بنگر چه آتشی ز تو بر پاست در دلم
زین موج اشک تفته و توفان آه سرد
ای دیده هوش دار که دریاست در دلم
باری امید خویش به دلداری ام فرست
دانی که آرزوی تو تنهاست در دلم
گم شد ز چشم سایه نشان تو و هنوز
صد گونه داغ عشق تو پیداست در دلم

۱۳ شهریور ۱۳۸۸

از خدا پرسيدم: خدايا چطور مي توان بهتر زندگي کرد؟
خدا جواب داد: گذشته ات را بدون هيچ تاسفي بپذير،
با اعتماد زمان حال ات را بگذران و بدون ترس براي آينده آماده شو.
ايمان را نگهدار و ترس را به گوشه اي انداز.
شک هايت را باور نکن و هيچگاه به باورهايت شک نکن.
زندگي شگفت انگيز است فقط اگربدانيد که چطور زندگي کنيد،
مهم این نیست که قشنگ باشی ، قشنگ این است که مهم باشی! حتی برای یک نفر.
مهم نیست شیر باشی یا آهو مهم این است با تمام توان شروع به دویدن کنی.

كوچك باش و عاشق.. كه عشق می داند آئین بزرگ كردنت را،
بگذارعشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو باکسی.

موفقيت پيش رفتن است نه به نقطه ي پايان رسيدن.

فرقى نمي كند گودال آب كوچكى باشى يا درياى بيكران... زلال كه باشى،
آسمان در توست.

۱۲ شهریور ۱۳۸۸

باغچه ي خود را گلکاري کن ! و روح خود را زينت بخش ...



بعد از مدتي ...
تفاوت ظريف بين
نگه داشتن يک دست و زنجير کردن يک روح را مي آموزي ...
و مي آموزي عشق ...
به معني تکيه کردن نيست ...
و به معني همراهي و امنيت نيست ...

و آغاز مي کني پذيرفتن شکست هايت را ...

با سري بر افراشته و چشماني باز ...
با وقار فردي عاقل
نه با اندوه کودکان ... !!!

و مي آموزي که تمام راه هاي خود را بر امروز بنا کني !
زيرا پايه ي فردا ... براي نقشه ها
بسيار نا مطمئن است !

بعد از مدتي ...
مي آموزي که حتي نور خورشيد هم مي سوزاند ... اگر
زياد در برابرش بايستي ...


پس به جاي آن که منتظر شوي تا ديگري برايت گل بياورد ...
باغچه ي خود را گلکاري کن !
و روح خود را زينت بخش ...

و مي آموزي که واقعا مي تواني تحمل کني !
که واقعا قوي هستي ...
و واقعا ارزشمندي !

بر خاك كنيد اين ملعون را !

مسافری در شهر بلخ جماعتی را دید که مردی زنده را در تابوت انداخته و به سوی گورستان می برند و آن بیچاره مرتب داد و فریاد می زند و خدا و پیغمبر را به شهادت می گیرد که « والله، بالله من زنده ام! چطور می خواهید مرا به خاک بسپارید؟»
اما چند ملا که پشت سر تابوت هستند، بی توجه به حال و احوال او، رو به مردم کرده و می گویند: « پدرسوخته ی ملعون دروغ می گوید. مُرده!»
مسافر حیرت زده حکایت را پرسید. گفتند: «این مرد فاسق و تاجری ثروتمند و بدون وارث است. چند مدت پیش که به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضی بلخ شهادت دادند که ُمرده و قاضی نیز به مرگ او گواهی داد. پس یکی از مقدسین شهر زنش را گرفت و یکی دیگر اموالش را تصاحب کرد. حالا بعد از مرگ برگشته و ادعای حیات می کند. حال آنکه ادعای مردی فاسق در برابر گواهی چهار عادل خداشناس مسموع و مقبول نمی افتد. این است که به حکم قاضی به قبرستانش می‌بریم، زیرا که دفن میّت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعا ً جایز نیست!»