گر همچو من افتادۀ اين دام شوی
اي بس كه خراب باده و جام شوی
ما عاشق و رند و مست و عالم سوزيم
با ما منشين اگر نه بد نام شوِی
گر با غم عشق سازگار آيد دل
بر مركب آرزو سوار آيد دل
گر دل نبود كجا وطن سازد عشق
گر عشق نباشد به چه كار آيد دل
پيش از اينها فکر ميکردم خدا
خانه اي دارد کنار ابر ها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتي از الماس خشتي از طلا
پايه هاي برجش از عاج و بلور
بر سر تختي نشسته با غرور
ماه برق کوچکي از از تاج او
هر ستاره پولکي از تاج او
اطلس پيراهن او آسمان
نقش روي دامن او کهکشان
رعد و برق شب طنين خنده اش
سيل و طوفان نعره ي توفنده اش
دکمه ي پيراهن او آفتاب
برق تير و خنجر او ماهتاب
***
هيچ کس از جاي او آگاه نيست
هيچ کس را در حضورش راه نيست
پيش از اينها خاطرم دلگير بود
از خدا در ذهنم اين تصويربود
آن خدا بي رحم بود و خشمگين
خانه اش در آسمان دور از زمين
بود ،اما ميان ما نبود
مهربان و ساده و زيبا نبود
در دل او دوستي جايي نداشت
مهرباني هيچ معنايي نداشت
هر چه ميپرسيدم از خود از خدا...
از زمين از اسمان از ابر ها
زود مي گفتند اين کار خداست
پرس و جو از کار او کاري خطاست
هر چه مي پرسي جوابش آتش است
آب اگر خوردي جوابش آتش است
تا ببندي چشم کورت مي کند
تا شدي نزديک دورت ميکند
***
کج گشودي دست ،سنگت مي کند
کج نهادي پا ي لنگت مي کند
تا خطا کردي عذابت مي دهد
در ميان آتش آبت مي کند
با همين قصه دلم مشغول بود
خوابهايم خواب ديو و غول بود
خواب مي ديدم که غرق آتشم
در دهان شعله هاي سرکشم
در دهان اژدهايي خشمگين
بر سرم باران گرز آتشين
محو مي شد نعره هايم بي صدا
در طنين خنده ي خشم خدا ...
نيت من در نماز ودر دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه مي کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن يک درس بود ...
***
مثل تمرين حساب و هندسه
مثل تنبيه مدير مدرسه
تلخ مثل خنده اي بي حوصله
سخت مثل حل صد ها مسئله
مثل تکليف رياضي سخت بود
مثل صرف فعل ماضي سخت بود
تا که يک شب دست در دست پدر
راه افتاديم به قصد يک سفر
در ميان راه در يک روستا
خانه اي ديديم خوب و آشنا
زود پرسيدم پدر اينجا کجاست
گفت اينجا خانه ي خوب خداست
گفت اينجا مي شود يک لحظه ماند
گوشه اي ختوت نمازي ساده خواند
با وضويي دست ورويي تازه کرد
گفتمش پس آن خداي خشمگين
خانه اش اينجاست ؟اينجا در زمين؟
گفت :آري خانه ي او بي رياست
فرشهايش از گليم و بورياست
مهربان و ساده و بي کينه است
مثل نوري در دل آيينه است
***
عادت او نيست خشم و دشمني
نام او نور و نشانش روشني
خشم نامي از نشاني هاي اوست
حالتي از مهرباني هاي اوست
قهر او از آشتي شيرينتر است
مثل قهر مهربان مادر است
دوستي را دوست معني مي دهد
قهر هم با دوست معني مي دهد
هيچ کس با دشمن خود قهر نيست
قهري او هم نشان دوستي ست
تازه فهميدم خدايم اين خداست
اين خداي مهربان و آشناست
دوستي از من به من نزديکتر
از رگ گردن به من نزديکتر
آن خداي پيش از اين را باد برد
نام او راهم دلم از ياد برد
آن خدا مثل خيال و خواب بود
چون حبابي نقش روي آب بود
مي توانم بعد از اين با اين خدا
***
دوست باشم دوست ،پاک و بي ريا
مي توان با اين خدا پرواز کرد
سفره ي دل را برايش باز کرد
مي توان در بارهي گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره صد هزاران راز گفت
مي توان با او صميمي حرف زد
مثل ياران قديمي حرف زد
مي توان تصنيفي از پرواز خواند
با الفباي سکوت آواز خواند
مي توان مثل علف ها حرف زد
با زباني بي الفبا حرف زد
مي توان در باره ي هر چيز گفت
مي توان شعري خيال انگيز گفت
مثل اين شعر روان و آشنا:
پيش از اينها فکر مي کردم خدا ...