جستجو در وبلاگ

۲۹ مهر ۱۳۸۹

ترس

کدامین چشمه سمی شد ، که آب از آب می ترسد ؟
و حتی ، ذهن ماهیگیر ، از قلاب می ترسد

کدامین وحشت وحشی ، گرفته روح دریا را
که توفان از خروش و موج از گرداب می ترسد

گرفته وسعت شب را ، غباری آنچنان مبهم
که چشم از دیدگاه و ماه از مهتاب می ترسد

شب است و خیمه شب بازان و رقص وحشی اشباح
مژه از پلک و پلک از چشم و چشم از خواب مي ترسد

فغان ، زین شهر کج باور ، که حتی نکته آموزش
زافسون و طلسم و رمل و اسطرلاب می ترسد

فضا را آنچنان آلوده ، دود نفرت ونفرين
که موشک هم ، ز سطح سکوی پرتاب می ترسد

طنین کار سازی هم ، زسازی بر نمی خیزد .
که چنگ از پرده ها وسیم ، از مضراب می ترسد

سخن ، دیگر کن ای بهمن ! کجا باور توان كردن
که غوک از جلبک و خرچنگ از مرداب می ترسد

۲۰ مرداد ۱۳۸۹

واعظان

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند
چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند

گوییا باور نمی‌دارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور می‌کنند

یا رب این نودولتان را با خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر می‌کنند

ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان
می‌دهند آبی که دل‌ها را توانگر می‌کنند

حسن بی‌پایان او چندان که عاشق می‌کشد
زمره دیگر به عشق از غیب سر بر می‌کنند

بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی
کاندر آن جا طینت آدم مخمر می‌کنند

صبحدم از عرش می‌آمد خروشی عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می‌کنند

۰۹ مرداد ۱۳۸۹

2گاو!

سوسیالیسم:دو گاو داريد.يكي را نگه مي داريد.ديگري را به همسايه خود مي دهيد . 
كمونيسم : دو گاو داريد.دولت هر دوي آنها را مي گيرد تا شما و همسايه تان را در شيرش شريك كند. 
فاشيسم : دو گاو داريد.شير را به دولت مي دهيد.دولت آن را به شما مي فروشد. 
كاپيتاليسم : دو گاو داريد.هر دوي آنها را مي دوشيد.شيرها را بر زمين مي ريزيد تا قيمتها همچنان بالا بماند.
نازيسم : دو گاو داريد.دولت به سوي شما تيراندازي مي كند و هر دو گاو را مي گيرد. 
آنارشيسم : دو گاو داريد.گاوها شما را مي كشند و همديگر را مي دوشند. 
ساديسم : دوگاو داريد.به هر دوي آنها تيراندازي مي كنيد و خودتان را در ميان ظرف شيرها مي اندازيد. 
آپارتايد : دو گاو داريد. شير گاو سياه را به گاو سفيد مي دهيد ولي گاو سفيد را نمي دوشيد.. 
دولت مرفه : دو گاو داريد.آنها را مي دوشيد و بعد شيرشان را به خودشان مي دهيد تا بنوشند. 
بوروكراسي : دو گاو داريد.براي تهيهء شناسنامهء آنها هفده فرم را در سه نسخه پر مي كنيد ولي وقت نداريد شير آنها را بدوشيد. 
سازمان مللیسم : دو گاو داريد.فرانسه شما را از دوشيدن آنها وتو مي كند.آمريكا و انگليس گاوها را از شير دادن به شما وتو مي كنند.نيوزلند راي ممتنع مي دهد. 
ايده آليسم : دو گاو داريد.ازدواج مي كنيد.همسر شما آنها را مي دوشد.. 
رئاليسم : دو گاو داريد.ازدواج مي كنيد.اما هنوز هم خودتان آنها را مي دوشيد. 
طالبانیسم: دو گاو داريد.زشت است شير گاو ماده را بدوشيد. 
فمينيسم : دو گاو داريد.حق نداريد شير گاو ماده را بدوشيد. 
پلوراليسم : دو گاو نر و ماده داريد.از هر كدام شير بدوشيد فرقي نمي كند. 
ليبراليسم : دو گاو داريد.آنها را نمي دوشيد چون آزاديشان محدود مي شود. 
دموكراسي مطلق : دو گاو داريد.از همسايه ها راي مي گيريد كه آنها را بدوشيد يا نه. 
سكولاريسم : دو گاو داريد.پس به خدا نيازي نيست .. 
اصلاح طلبیسم: دو تا گاو داری یکیش دست آمریکاست و یکیش هم داره شیر هاش را میده به خانمها بدوشند.

۰۲ مرداد ۱۳۸۹

ای کاش

ای کاش امروزمان پر از صلح و آرامش باشد.
ای کاش به خدا آنچنان باور داشته باشید که چرایی برای آنچه هستید به میان نیاورید.

ای کاش پیامدهای بیکرانی را که زاییدهَ دعا کردن است را از خاطر نمی بردید.
ای کاش از نعماتی که دریافت می دارید استفاده کنید و عشقی که نصیب تان می شود را به دیگران منتقل کنید.

ای کاش گنجایش دانستن این مطلب که فرزند خدا هستید را داشته باشید.
بگذارید این حضور در مغز استخوان تان جاری شود، به روح تان اجازه دهید آواز بخواند، پایکوبی کند ستایش کند و عشق بورزد.

۲۶ تیر ۱۳۸۹

بچ چه

خدایا کفر نمی‌گویم


خدایا کفر نمی‌گویم،
پریشانم،
چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!
مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.

خداوندا!
اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای ‌تکه نانی
‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌

و شب آهسته و خسته
تهی‌ دست و زبان بسته
به سوی ‌خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!

خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی
لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف‌تر
عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌
و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!

خداوندا!
اگر روزی‌ بشر گردی‌
ز حال بندگانت با خبر گردی‌
پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت..
خداوندا تو مسئولی.

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،

چه رنجی ‌می‌کشد
آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…

۱۱ تیر ۱۳۸۹

حکایت شعر زیبای مهرداد اوستا



وفا نكردي و كردم، خطا نديدي و ديدم
شكستي و نشكستم، بُريدي و نبريدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز كرده ندامت
كشيدم از تو كشيدم، شنيدم از تو شنيدم

كي ام، شكوفه اشكي كه در هواي تو هر شب
ز چشم ناله شكفتم، به روي شكوه دويدم

مرا نصيب غم آمد، به شادي همه عالم
چرا كه از همه عالم، محبت تو گزيدم

چو شمع خنده نكردي، مگر به روز سياهم
چو بخت جلوه نكردي، مگر ز موي سپيدم

بجز وفا و عنايت، نماند در همه عالم
ندامتي كه نبردم، ملامتي كه نديدم

نبود از تو گريزي چنين كه بار غم دل
ز دست شكوه گرفتم، بدوش ناله كشيدم

جواني ام به سمند شتاب مي شد و از پي
چو گرد در قدم او، دويدم و نرسيدم

به روي بخت ز ديده، ز چهر عمر به گردون
گهي چو اشك نشستم، گهي چو رنگ پريدم

وفا نكردي و كردم، بسر نبردي و بردم
ثبات عهد مرا ديدي اي فروغ اميدم؟



ولی داستان عشق و خیانتی که باعث سروده شدن این شعر شد به گوش کمتر کسی رسیده.
من این داستان رو از زبان استاد ادبیات دوره ی پیش دانشگاهیم که از اساتید دانشگاه هستند شنیدم
و به دلیل زیبا ، غم انگیز و جالب بودن ، این جا برای شما بازگو می کنم .

مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می گذارند. دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می دهد.
دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی می کنند عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند. ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود . تا اینکه یک روز مهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده ، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار می بیند...

مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف می شود. سالها بعد از پیروزی انقلاب ، وقتی شاه از دنیا می رود ، زن های شاه از ترس فرح ، هر کدام به کشوری می روند و نامزد اوستا به فرانسه ..

در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می شود. و در نامه ای از مهرداد اوستا می خواهد که او را ببخشد. اوستا نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را می سراید..
حالا یک بار دیگه شعر رو بخونید ....

۱۰ تیر ۱۳۸۹

بی قرارم بی قرارم

در هوایت بی قرارم، بی قرارم روز و شب
سر زکویت برندارم، برندارم روز و شب
در هوایت بی قرارم، بی قرارم روز و شب
سر زکویت برندارم، برندارم روز و شب
جان روز و جان شب ای جان تو
انتظارم انتظارم روز و شب
زان شبی که وعده کردی روز وصل
زان شبی که وعده کردی روز وصل
روز و شب را می شمارم روز و شب
ای مهار عاشقان در دست تو
ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز شب
در میان این قطارم، این قطارم روز و شب
در هوایت بی قرارم، بی قرارم روز و شب
سر زکویت برندارم، برندارم روز و شب
در هوایت بی قرارم، بی قرارم روز و شب
سر زکویت برندارم، برندارم روز و شب
جان روز و جان شب ای جان تو
انتظارم انتظارم روز و شب

می زنی تو، می زنی تو
زخمه ها بر می رود، بر می رود
زخمه ها بر می رود، بر می رود
تا به گردون زیر و زارم
زیر و زارم روز و شب
در هوایت بی قرارم، بی قرارم روز و شب
سر زکویت برندارم، برندارم روز و شب
در هوایت بی قرارم، بی قرارم روز و شب
سر زکویت برندارم، برندارم روز و شب
جان روز و جان شب ای جان تو
انتظارم انتظارم روز و شب

روز و شب را همچو خود، مجنون کنم، مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب روز و شب
می زنی تو، می زنی تو
زخمه ها بر می رود بر می رود
زخمه ها بر می رود بر می رود
تا به گردون زیر و زارم
زیر و زارم روز و شب
در هوایت بی قرارم بی قرارم روز و شب
سر زکویت برندارم برندارم روز و شب
در هوایت بی قرارم بی قرارم روز و شب
سر زکویت برندارم برندارم روز و شب
جان روز و جان شب ای جان تو
انتظارم انتظارم روز و شب


Linke DL

۰۴ تیر ۱۳۸۹

هر جا چراغي روشنه

هر جا چراغي روشنه از ترس تنها بودنه
اي ترس تنهاي من اينجا چراغي روشنه

اينجا يکي از حس شب احساس وحشت مي کنه
هرروز از فکر سقوط با کوه صحبت مي کنه

جايي که من تنها شدم شب قبله گاهه آخره
اينجا تو اين قطب سکوت

کابوس طولاني تره
من ماه ميبينم هنوز اين کور سوي روشنه

اينقدر سو سو مي زنم شايد يه شب ديدي منو
هرجا چراغي روشنه از ترس تنها بودنه

اي ترس تنهاي من اينجا چراغي روشنه
اينجا يکي از حس شب احساس وحشت مي کنه
هر روز از فکر سقوط با کوه صحبت مي کنه

که بر تو هم این ماجرا رود

ای دوست بر جنازه دشمن چو بگذری
شادی مکن که بر تو هم این ماجرا رود

۱۶ خرداد ۱۳۸۹

مخمور شبانه

سحرگاهان که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ و چغانه

نهادم عقل را ره توشه از می
ز شهر هستيش کردم روانه

نگار می فروشم عشوه‌ای داد
که ايمن گشتم از مکر زمانه

ز ساقی کمان ابرو شنيدم
که ای تير ملامت را نشانه

نبندی زان ميان طرفی کمروار
اگر خود را ببينی در ميانه

برو اين دام بر مرغی دگر نه
که عنقا را بلند است آشيانه

که بندد طرف وصل از حسن شاهی
که با خود عشق بازد جاودانه

نديم و مطرب و ساقی همه اوست
خيال آب و گل در ره بهانه

بده کشتی می تا خوش برانيم
از اين دريای ناپيداکرانه

وجود ما معماييست حافظ
که تحقيقش فسون است و فسانه

۱۳ خرداد ۱۳۸۹

پاسبان حرم دل

گر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارم
همچنان چشم گشاد از کرمش می‌دارم

به طرب حمل مکن سرخی رویم که چو جام
خون دل عکس برون می‌دهد از رخسارم

پرده مطربم از دست برون خواهد برد
آه اگر زان که در این پرده نباشد بارم

پاسبان حرم دل شده‌ام شب همه شب
تا در این پرده جز اندیشه او نگذارم

منم آن شاعر ساحر که به افسون سخن
از نی کلک همه قند و شکر می‌بارم

دیده بخت به افسانه او شد در خواب
کو نسیمی ز عنایت که کند بیدارم

چون تو را در گذر ای یار نمی‌یارم دید
با که گویم که بگوید سخنی با یارم

دوش می‌گفت که حافظ همه روی است و ریا
بجز از خاک درش با که بود بازارم

۱۲ خرداد ۱۳۸۹

کشته عشق

ما کشته عشقیم و جهان مسلخ ماست
ما بی خور و خوابیم و جهان مطبخ ماست

ما را نبود هوای فردوس از آنک
صد مرتبه بالاتر از آن دوزخ ماست

۰۵ خرداد ۱۳۸۹


با توام

ای لنگر تسکین !

ای تکانهای دل !

ای آرامش ساحل !

با توام

با توام ای شور ، ای دلشوره شیرین !

با تو ...

ای شادی غمگین !

ای غم !

غم مبهم !

هر چه هستی باش !

اما کاش ...

نه ، جز اینم آرزویی نیست :

هرچه هستی باش !

اما باش ...!

"ق.امین پور"

۰۲ خرداد ۱۳۸۹

هه!!!



۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹

كجا عقل و كجا دل


نـشـد یـك لـحـظـه از یـادت جـدا دل
زهـی دل ،آفـریـن دل ، مرحبا دل !

درون سـیـنـــــــه هـم آهـــی نــدارد
ستمكش دل ، پریشان دل ، گدا دل !

بـتـاری گـردنـش را بـسـتـه زلـفــت
فـقـیر و عاجز و بی دست و پا دل !

بـشـود خـاك و ز كـویـت بـرنخیزد ،
زهــی ثـابـت قـدم دل ، بـا وفــــا دل

زدستـش یــكـــدم آسـایـش نـدارم،
نـمـیـدانـم چــه بـایــد كــرد بــا دل ؟

هزاران بـار مـنعش كردم از عشق ،
مـگـر بـرگـشــت از راه خــطـــا دل

بـچــشـمـانـت مــرا دل مـبـتلا كرد ؟
فـلاكـت دل ، مصیبت دل ، بلا دل !

تـــو لاهوتـی ، زدل نـالی دل ازتو ،
حیـــاكـن ، یـا تــو ساكت باش یا دل

۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۹

All-love


زماني كه تسليم باشي؛ تمام هستي از تو حمايت ميكند.هيچ چيز با تو مخالف نخواهد بود. زيرا تو با هيچ چيز مخالف نيستي

خودت را بپذير؛ هر چه كه هستي. حتي اگر نقصي هم داري آن را بپذير. تنها آن هنگام قادري دست از جنگ با خودت برداري و آسوده باشي
.
زندگي يعني آموختن صلح. صلح با ديگران نه، با خودت
.
عشق يك تجربه هست ولي زبان بسيار مكار است. پس مراقب زبانت باش
.
سكوت را بر خودت تحميل نكن. هيچ چيز را بر خودت تحميل نكن. شادي كن؛ آواز بخوان. بگذار ذهنت خسته شود. آنگاه رفته رفته لحظات كوچكي از سكوت و آرامش واردت ميشود
.
توانايي عشق ورزيدن؛ بزرگترين هنر جهان است
.
اگر بتواني ديگري را همانطور كه هست؛ بپذيري و هنوز عاشقش باشي؛ عشق تو واقعي است
.
وقتي با عشق به ديگري بنگري؛ او والا ميگردد و منحصر به فرد
.
هر گاه عاشق باشي احساس عجز كامل ميكني. درد عشق هم همين است. زيرا تو ميخواهي هر كاري را براي معشوقت انجام دهي اما ميفهمي كه كاري از دستت بر نمي آيد. اما عشق يعني همين كه تمام فكرت؛ خدمت به ديگري باشد حتي اگر از عهده ات بر نيايد
.
تو نميتواني انساني را تصاحب كني. زيرا او يك شخص است. تصاحب فقط با اشياء ممكن است. اگر هنوز به دنبال تصاحبي؛ عشق تو شهوت است
.
اگر نتواني با معشوقت ساكت بماني؛ بدان كه هنوز عاشق نشده اي
.
تنها راه كسب عشق؛ از طريق همين عشق ميسر ميشود. هر چه بيشتر ايثار كني؛ بيشتر ميگيري
.
والاترين انسان كسي هست كه با عزمي شكست ناپذير؛ انتخاب كند
.
هر موجودي؛ يك سرود الهي است. بي همتا؛ منحصر به فرد؛ تكرار نشدني و غير قابل مقايسه
.
اگر بتواني تماماً و يك دل عشق بورزي؛ از عمق دلت؛ زندگي تو سرشار از شادي و احساس ميشود. نه تنها براي خودت بلكه براي ديگران هم. اصلاً تو براي دنيا بركت و نشاط خواهي شد
.
اگر عشقي احساس نميكني؛ تظاهر نكن. سعي نكن نمايش بدهي كه عاشقي. حتي اگر خشمگيني بگو كه خشمگين هستي و باش. ولي حقيقي باش
.
زندگي يك مسابقه و رقابت نيست. پس دليلي هم براي مقايسه خودت با ديگران وجود ندارد
.
هيچكس نميتواند تو را تغيير دهد. تنها خودت قادر به تغيير خودت هستي
.
اصيل بودن و واقعي بودن نهايت زيبايي است
.
اصيل بودن يعني واقعي بودن. خنده هايت، گريه هايت، نفرتت و عشقت و همه زندگيت بايد واقعي باشد تا اصيل باشي
.
آنان كه طمع كارند؛ براي پر كردن احساس تهي بودنشان بارها و وزنه ها را با خود حمل ميكنند


۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۹

۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۹

کاش این خواب بد تمام شود ...کاش این درد ، زودتر برود



آفریدگارا
بگذار
دهان تو را ببوسم
غبار ستاره ها را از پلک فرشتگانت بروبم
کف خانه ات را
با دمب بریده ی شیطان جارو کنم
متولد شدم
در مرز نازک نیستی
سگ های شما
از دهان فرشتگان دورو نجاتم دادند .

پروردگارا
نه درخت گیلاس ، نه شراب به
از سر اشتباهی
آتش را
به نطفه های فرشته یی آمیختی
و مرا آفریدی .

اما تو به من نفس بخشیدی عشق من !
دهانم را تو گشودی
و بال مرا که نازک و پرپری بود
تو به پولادی از حریر
مبدل کردی .

سپاسگزارم خدای من
خنده را
برای دهان او
او را
به خاطر من
و مرا
به نیت گم شدن آفریدی

***


هیچ چیز با تو شروع نشد
همه چیز با تو تمام می شود
کوهستان هایی که قیام کرده اند
تا آمدنت را
پیش از همگان ببینند
اقیانوس ها
که کف بر لب می غرند و
به جویبار تو راهی ندارند
باد و هوا که در اندیشه اند
چرا انسان نیستند
تا با تو سخن بگویند
و تو ، سوسن خاموش !
همه چسزت را در ظرفی گذاشته به من داده یی
تا بین واژگان گرسنه قسمت کنم

هیچ چیز با تو شروع نشد
همه چیز با تو تمام می شود
جز نامم .

***

به سرش زده باد

نگاهش کنید!

چگونه میان درخت ها می دود و سرش را به پنجره ها می کوبد

به سرش زده باد

دستش را

به دهان گنجشک ها گذاشته نمی گذارد سخنی بگویند

آب حوضچه را به هم می ریزد

فرصت نمی دهد که گلویش را ماه تر کند


به سرش زده این برهنه گرما زده...

گفته بودم طوری بیایی که بوی تو را باد نشنود!

دیوانه شده این پسر

پیرهنت را به دهان گرفته کجا می برد!

***
(پنجاه و سه ترانه عاشقانه/ شمس لنگرودی)

۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۹

تصویر عشق


ای که می‌پرسی « نشان ِعشق چیست؟! » ،
عشق چیزی جز ظهور مهر نیست! ...
عشق یعنی گل به جای خار باش!
پل به جای این‌همه دیوار باش! ...
عشق یعنی
خدمت بی منتی
عشق یعنی طاعت ِبی جنتی! ...
گاه بر بی‌احترامی ، احترام
بخشش و مردی به جای انتقام!

عشق یعنی از بدی‌ها اجتناب
بردن پروانه از لای کتاب! ...
در میان این همه غوغا و شر ،
عشق یعنی کاهش ِرنج ِبشر! ...

ای دلاور! دل به دست آورده باش!
در دل ِآزرده ، منزل کرده باش! ...
عشق یعنی تشنه‌ای خود نیز اگر ،
واگذاری آب را بر تشنه‌تر! ...

عشق آمد ؛ خویش را گم کن عزیز!
قوّت‌ات را ، قـُـوت ِمردم کن عزیز!

عشق یعنی خویشتن را گم کنی
عشق یعنی خویش را گندم کنی! ...
عشق یعنی نان ده و از دین مپرس!
در مقام بخشش از آیین مپرس!
...
هر کسی او را خدایش جان دهد ،
آدمی باید که او را نان دهد! ...
*
دین نداری ، مردمی آزاده باش!
هر چه بالا می‌روی ، افتاده باش! ...
در پناه دین ، دکان‌داری مکن!
چون به خلوت می‌روی ، کاری مکن
! ...
عشق یعنی ظاهر باطن نما!
باطنی آکنده از نور خدا! ...
عشق یعنی عارف ِبی خرقه‌ای!
عشق یعنی بنده‌ی بی فِرقه‌ای! ...
عشق یعنی مشکلی آسان کنی
دردی از درمانده‌ای درمان کنی!...............

به هر عابری سلام کنیم

عشق را وارد كلام كنيم
تا به هر عابري سلام كنيم

و به هر چهره اي تبسم داشت
ما به آن چهره احترام كنيم


هركجا
اهل مهر پيدا شد
ما در
اطرافش ازدحام كنيم

چشم ما چون به
سروسبز افتاد
بهرتعظيم او قيام كنيم

گل و زنبور، دست به دست دهند
تا كه شهد جهان به كام كنيم
اين عجايب مدام دركارند
تا كه ما شادي مُدام كنيم

شُهره زنبور گشته است به نيش
ما ازو رفع اتهام كنيم

علفي هرزه نيست در عالم
ما ندانيم و هرزه نام كنيم

زندگي در سلام و پاسخ اوست
عمر را صرف اين پيام كنيم

«سالكا» اين مجال اندك را
نكند صرف انتقام كنيم
در عمل بايد عشق ورزيدن
گفتگو را بيا تمام كنيم

عابري شايد عاشقي باشد
پس به هر عابري سلام كنيم.

۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۹

مسئله انشتین


آیا شما در زمره 2 درصد افراد باهوش در دنیا هستید؟ پس مسئله زیر را حل کنید و دریابید که در میان افراد با هوش جهان قرار دارید یا خیر! هیچگونه کلک و حقه ای در این مسئله وجود ندارد، و تنها منطق محظ می تواند شما را به جواب برساند. موفق باشید.

-1
در خیابانی پنج خانه در پنج رنگ متفاوت وجود دارد.
-2
در هر یک از این خانه ها یک نفر با ملیتی متفاوت از دیگران زندگی می کند.
-3
این پنج صاحبخانه هر کدام نوشیدنی متفاوت می نوشند، سیگار متفاوت می کشند، و حیوان خانگی متفاوت نگهداری می کنند.

سوال: کدامیک از آنها در خانه ماهی نگه می دارد؟

راهنمایی:

-1
انگلیسی در خانه قرمز زندگی می کند.


-2
مرد سوئدی یک سگ دارد.


-3
مرد دانمارکی چای می نوشد.


-4
خانه سبز رنگ در سمت چپ خانه سفید قرار دارد.


-5
صاحب خانه سبز قهوه می نوشد.


-6
شخصی که سیگار Pall Mall می کشد، پرنده پرورش می دهد.


-7
صاحب خانه زرد سیگار Dunhill می کشد.


-8
مردی که در خانه وسطی زندگی می کند، شیر می نوشد.


-9
مرد نروژی در اولین خانه زندگی می کند.


-10
مردی که سیگار Blends می کشد، در کنار مردی که گربه نگه می دارد، زندگی می کند.


-11
مردی که اسب نگه داری می کند، کنار مردی که سیگار Dunhill می کشد زندگی می کند.


-12
مردی که سیگار Blue Master می کشد، آبجو می نوشد.


-13
مرد آلمانی سیگار Prince می کشد.


-14
مرد نروژی کنار خانه آبی زندگی می کند.


-15
مردی که سیگار Blends می کشد، همسایه ای دارد که آب می نوشد.

آلبرت انشتین این معما را در قرن نوزدهم میلادی نوشت. به گفته وی 98 درصد از مردم جهان نمی توانند این معما را حل کنند.

آیا شما هم قادر به حل معمای Albert هستید ؟

۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۹

کاش می شد فهمید در دل آسمان چه می گذرد


You will live all the days of your life.by living your life one day at a time.

هرروز همان روز را زندگی کن وبدین سان تمامی عمررا به کمال زیسته ای

Do not give up when you still have something to give.

وهرگزامید از کف مده آنگاه که چیزدیگری برای دادن درکف داری

Nothing is really over until the moment you stop trying

همه چیز در آن لحظه ای به پایان می رسد که قدم های تو باز می ایستد

***
26 فروردین تا 22 اردیبهشت "مرغابی " برای رسیدن به هدف هر رنجی را به جان می خرید ، اما با این حال برای شما هدف وسیله را توجیه نمی کند. گاهی بی دقت می شوید ، بنابراین ضررهایی می بینید.

***

نام تو چیست ؟
لبخند کودکی است
که با حالتی نجیب
لب باز می کند
که بگوید :
" سیب "
نام تو نور
نام تو سوگند
نام تو شور
نام تو لبخند
لبخند
در تلفظ نامت
ضرورتی است !

نامی برای مردن
نامی برای تا به ابد زیستن
نامی برای بی ان که بدانی چرا
گاهی گریستن
فهرست کوچکی
از بی شمار نام شهیدان توست
پیغمبران
به نام تو سوگند خورده اند و شاعران گمنام
تنها به جرم بردن نام تو مرده اند
زیرا که نام کوچک تو
شرح هزار نام بزرگ خداست
زیرا
هزار نام خدا
زیباست !

_______

چه لطیف است حس آغازی دوباره، و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس...
و چه اندازه عجیب است ، روز ابتدای بودن! و چه اندازه شیرین است امروز...
روز میلاد...

۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۹

اگرکوسه ها آدم بودند !



دختر كوچولوي صاحبخانه از آقاي "كي " پرسيد : اگر كوسه ها آدم بودند با ماهي هاي كوچولو مهربانتر ميشدند؟

آقاي كي گفت:البته ! اگر كوسه ها آدم بودند، توي دريا براي ماهيها جعبه هاي محكمي ميساختند، همه جور خوراكي توي آن ميگذاشتند، مواظب بودند كه هميشه پر آب باشد. هواي بهداشت ماهي هاي كوچولو را هم داشتند. براي انكه هيچوقت دل ماهي كوچولو نگيرد، گاهگاه مهماني هاي بزرگ بر پا ميكردند، چون كه گوشت ماهي شاد از ماهي دلگير لذيذتر است.

براي ماهي ها مدرسه ميساختند وبه انها ياد ميدادند كه چه جوري به طرف دهان كوسه شنا كنند. درس اصلي ماهيها اخلاق بود. به انها مي قبولاندند كه زيبا ترين و باشكوه ترين كار براي يك ماهي اين است كه خودش را در نهايت خوشوقتي تقديم يك كوسه كند. به ماهي كوچولو ياد ميداد ند كه چطور به كوسه ها معتقد باشند وچه جوري خود را براي يك اينده زيبا مهيا كنند، آينده يي كه فقط از راه اطاعت به دست مي آید.

اگر كوسه ها ادم بودند، در قلمروشا ن البته هنر هم وجود داشت. از دندان كوسه تصاوير زيبا ورنگارنگي مي كشيدند. ته دريا نمايشنامه ای روي صحنه مياوردند كه در ان ماهي كوچولو هاي قهرمان شاد وشنگول به دهان كوسه ها شير جه ميرفتند. همراه نمايش اهنگهاي مسحور كننده يي هم مينواختند كه بي اختيار ماهيهاي كوچولو را به طرف دهان كوسه ها ميكشاند.

در انجا بي ترديد مذهبي هم وجود داشت كه به ماهيها مي آموخت "زندگي واقعي در شكم كوسه ها اغاز ميشود.

***

10 اردیبهشت ، سالروز درگذشت برتولت برشت

۰۹ اردیبهشت ۱۳۸۹

غزل شماره ۳۶۸

خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم
به ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم

زاد راه حرم وصل نداریم مگر
به گدایی ز در میکده زادی طلبیم

اشک آلوده ما گر چه روان است ولی
به رسالت سوی او پاک نهادی طلبیم

لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام
اگر از جور غم عشق تو دادی طلبیم

نقطه خال تو بر لوح بصر نتوان زد
مگر از مردمک دیده مدادی طلبیم

عشوه‌ای از لب شیرین تو دل خواست به جان
به شکرخنده لبت گفت مزادی طلبیم

تا بود نسخه عطری دل سودازده را
از خط غالیه سای تو سوادی طلبیم

چون غمت را نتوان یافت مگر در دل شاد
ما به امید غمت خاطر شادی طلبیم

بر در مدرسه تا چند نشینی حافظ
خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم

455 حافظ

عمر بگذشت به بی‌حاصلی و بوالهوسی
ای پسر جام می‌ام ده که به پیری برسی

چه شکرهاست در این شهر که قانع شده‌اند
شاهبازان طریقت به مقام مگسی

دوش در خیل غلامان درش می‌رفتم
گفت ای عاشق بیچاره تو باری چه کسی

با دل خون شده چون نافه خوشش باید بود
هر که مشهور جهان گشت به مشکین نفسی

لمع البرق من الطور و آنست به
فلعلی لک آت بشهاب قبس

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
وه که بس بی‌خبر از غلغل چندین جرسی

بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن
حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی

تا چو مجمر نفسی دامن جانان گیرم
جان نهادیم بر آتش ز پی خوش نفسی

چند پوید به هوای تو ز هر سو حافظ
یسر الله طریقا بک یا ملتمسی

۰۸ اردیبهشت ۱۳۸۹

چند شعر از کیکاووس یاکیده

بیا حواسمان را پرت کنیم
مال هرکسی دورتر افتاد
عاشق تر است.
اول خودم.
حواسم را بده تا پرت کنم.

***

نه اولش پیداست
و نه آخرش
با این همه
باید تا آخرش بروم
بگذار بنشینم و
نفس تازه کنم
نترس
تصمیم من عوض نمی شود
به سنگی بدل نمی شوم
که کنار راه افتاده باشد
نترس
این بار هم که
تاول پاهایم خشک شود
دوباره عاشقت می شوم
دوباره راه می افتم
دوباره گم می شوم
هر طور شده این راه را تا آخر می روم ...

***


برو بانو!
بگذار بیدار شوم
باید بروم...
خیال تورا به دوش کشیدن، خرج دارد!
باران که می‌بارد،
تمام کوچه‌های شهر،
پر از فریاد من است که می‌گویم:
من تنها نیستم ....
تنها منتظرم !تنها!
در اینجا،
کوهی است که گم شده
بی آنکه تورا
دیده باشد
پا برهنه، تاکجا دویده‌ای که
اینهمه گل،
شکفته‌است...؟!

***

هر شب كه ميخواهم بخوابم
ميگويم:
صبح كه آمدي با شاخةاي گل سرخ
وانمود ميكنم
هيچ دلتنگت نبودم

صبح كه بيدار ميشوم
ميگويم:
شب با چمداني بزرگ ميِ آيد
وديگر نميرود...

***

هر که را از دور می بینم
گلویم خشک می شود
می ترسم نکند
این بار
اشتباه نگرفته باشم
بانو!

من به دنبال تو می آیم
تو هم از من بگریز

بگذار
دیرتر بمیرم!