جستجو در وبلاگ

۱۱ بهمن ۱۳۸۸

انتظاری در نوسان...

1.دستم به قلم نمی‌رود
کلماتم کناره گرفته‌اند
و سکوت ... سايه‌اش سنگين است،
و خلوتی که گاه يادم می‌رود خانه‌ی خودِ من است.

از اعتمادِ کاملِ پَرده به باد بيزارم
از خيانتِ همهمه به خاموشی
از ديو و از شنيدن، از ديوار.
برای من
دوست داشتن
آخرين دليلِ دانايی‌ست
اما هوا هميشه آفتابی نيست
عشق هميشه علامتِ رستگاری نيست
و من گاهی اوقات مجبورم
به آرامشِ عميقِ سنگ حسادت کنم
چقدر خيالش آسوده است
چقدر تحملِ سکوتش طولانی‌ست
چقدر ...

نبايد کسی بفهمد
دل و دستِ اين خسته‌ی خراب
از خوابِ زندگی می‌لرزد.
بايد تظاهر کنم حالم خوب است
راحت‌ام، راضی‌ام، رها ...
راهی نيست.
مجبورم!
بايد به اعتمادِ آسوده‌ی سايه به آفتاب برگردم.

_______________

2.امیدواری در چشمهایت می درخشد، و مهربانی در قلبت موج میزند
ای نگاهت آفتاب، دلت دریا، وجودت می ارزد به کل دنیا!

__________________
3. یک برای من...دو برای تو
الصاق عکس به پست با مدیریت است!

۱۰ بهمن ۱۳۸۸

James Blunt - High


Beautiful dawn
سپیده دم زیباییست
lights up the shore for me.
روشنایی به خاطر من به بالای ساحل آمده است
There is nothing else in the world,
چیز دیگری در دنیا نیست
I'd rather wake up and see (with you).
که من بخواهم بیدار شوم و آن را با تو تماشا کنم
Beautiful dawn
سپیده دم زیباییست
I'm just chasing time again.
من باز هم زمان را تعقیب می کنم
Thought I would die a lonely man, in endless night.
با اینکه من به تنهایی در یک شب بی پایان خواهم مرد
But now I'm high!
ولی اکنون در اوج هستم
Running wild among all the stars above.
در میان ستارگان وحشیانه می دوم
Sometimes it's hard to believe you remember me.
گاهی اوقات باور اینکه تو به یادم هستی سخت است
Beautiful dawn
سپیده دم زیباییست
Melt with the stars again.
با ستارگان ذوب می شوم
Do you remember the day when my journey began?
آیا روزی را که سفر آغاز شد به یاد داری؟
Will you remember the end of time?
آیا پایان کار را به یاد خواهی داشت؟
Beautiful dawn
سپیده دم زیباییست
You're just blowing my mind again.
باز هم فکرم را به هم ریخته ای
Thought I was born to endless night, until you shine.
با این حال من در شب بی پایان به دنیا آمدم تا اینکه تو درخشیدی
High!
در اوج!
Running wild among all the stars above.
در میان ستارگان وحشیانه می دوم
Sometimes it's hard to believe you remember me.
گاهی اوقات باور اینکه تو به یادم هستی سخت است
Will you be my shoulder when I'm grey and older?
آیا زمانی که پیرتر شدم باز هم شانه ات را به من می دهی؟
Promise me tomorrow starts with you,
قول می دهی که فردا با تو آغاز شود؟
Getting high!
با لا می روم
Running wild among all the stars above.
در میان ستارگان وحشیانه می دوم
Sometimes it's hard to believe you remember me
گاهی اوقات باور اینکه تو به یادم هستی سخت است
High!
در اوج!
Running wild among all the stars above.
در میان ستارگان وحشیانه می دوم
Sometimes it's hard to believe you remember me.
گاهی اوقات باور اینکه تو به یادم هستی سخت است.
______________

High

i Really Want U

۰۹ بهمن ۱۳۸۸

روزنه


شاید روزنه ای کوچک ما را به خورشید نورانی رهنمود سازد...

وصله های زندگی


وقتي دستام خالي باشه
وقتي باشم عاشق تو
غير دل چيزي ندارم
که بدونم لايق تو

دلم و از مال دنيا
به تو هديه داده بودم
با تموم بي پناهيم
به تو تکيه داده بودم

هر بلايي سرم اومد
همه زجري که کشيدم
همه رو به جون خريدم
ولي از تو نبريدم

هرجا بودم با تو بودم
هرجا رفتم تو رو ديدم
تو سبک شدن تو رويا
همه جا به تو رسيدم

اگه احساسم و کشتي
اگه از ياد منو بردي
اگه رفتي بي تفاوت
به غريبي سر سپردي

بدون اينو که دل من
شده جادو به طلسمت
يکي هست اينور دنيا
که تو يادش مونده اسمت

هر بلايي سرم اومد
همه زجري که کشيدم
همه رو به جون خريدم
ولي از تو نبريدم

هرجا بودم با تو بودم
هرجا رفتم تو رو ديدم
تو سبک شدن تو رويا
همه جا به تو رسيدم

اگه احساسم و کشتي
اگه از ياد منو بردي
اگه رفتي بي تفاوت
به غريبي سر سپردي

بدون اينو که دل من
شده جادو به طلسمت
يکي هست اينور دنيا
که تو يادش مونده اسمت

يکي هست اينور دنيا
که تو يادش مونده اسمت

۰۸ بهمن ۱۳۸۸

نماد اصلی شهر قزوین طراحی شد

پس از سال ها تلاش هنرمندان نماد اصلی شهر قزوین طراحی شد


فقط مشکل اینجاست که
هنوز توافق نشده که در میدان ورودی شهر نصب بشه یا خروجی ؟

۰۷ بهمن ۱۳۸۸

رخت ها را بکنیم


اهل کاشانم، اما
شهر من کاشان نیست.
شهر من گم شده است.

من با تاب ، من با تب
خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام.

من در این خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم.
من صدای نفس باغچه را می شنوم.
و صدای ظلمت را ، وقتی از برگی می ریزد.
و صدای ، سرفه روشنی از پشت درخت،
عطسه آب از هر رخنه سنگ ،
چکچک چلچله از سقف بهار.

و صدای صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهایی.
و صدای پاک ، پوست انداختن مبهم عشق،

متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح.
من صدای قدم خواهش را می شنوم
و صدای ، پای قانونی خون را در رگ،
ضربان سحر چاه کبوترها،

تپش قلب شب آدینه،
جریان گل میخک در فکر،
شیهه پاک حقیقت از دور.
من صدای وزش ماده را می شنوم
و صدای ، کفش ایمان را در کوچه شوق.
و صدای باران را، روی پلک تر عشق،
روی موسیقی غمناک بلوغ،
روی آواز انارستان ها.
و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب،

پاره پاره شدن کاغذ زیبایی،
پر و خالی شدن کاسه غربت از باد.

من به آغاز زمین نزدیکم.
نبض گل ها را می گیرم.
آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت.

روح من در جهت تازه اشیا جاری است .
روح من کم سال است.
روح من گاهی از شوق ، سرفه اش می گیرد.

روح من بیکار است:
قطره های باران را، درز آجرها را، می شمارد.
روح من گاهی ، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.

من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن.
من ندیدن بیدی، سایه اش را بفروشد به زمین.
رایگان می بخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ.
هر کجا برگی هست ، شور من می شکفد.

بوته خشخاشی، شست و شو داده مرا در سیلان بودن.

مثل بال حشره وزن سحر را می دانم.
مثل یک گلدان ، می دهم گوش به موسیقی روییدن.
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم.
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم.
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی.

تا بخواهی خورشید ، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تکثیر.

من به سیبی خوشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه.
من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم.
من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد.
و نمی خندم اگر فلسفه ای ، ماه را نصف کند.
من صدای پر بلدرچین را ، می شناسم،
رنگ های شکم هوبره را ، اثر پای بز کوهی را.
خوب می دانم ریواس کجا می روید،
سار کی می آید، کبک کی می خواند، باز کی می میرد،
ماه در خواب بیابان چیست ،
مرگ در ساقه خواهش
و تمشک لذت ، زیر دندان هم آغوشی.

زندگی رسم خوشایندی است.
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد اندازه عشق.
زندگی چیزی نیست ، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود.
زندگی جذبه دستی است که می چیند.
زندگی نوبر انجیر سیاه ، که در دهان گس تابستان است.
زندگی ، بعد درخت است به چشم حشره.
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست.
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی “ماه”، فکر بوییدن گل در کره ای دیگر.

زندگی شستن یک بشقاب است.

زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است.
زندگی “مجذور” آینه است.
زندگی گل به “توان” ابدیت،
زندگی “ضرب” زمین در ضربان دل ما،
زندگی “هندسه” ساده و یکسان نفسهاست.

هر کجا هستم ، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچهای غربت؟

من نمی دانم
که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است ، کبوتر زیباست.
و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست.
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.
واژه ها را باید شست .
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.
چترها را باید بست.
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت.
دوست را، زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست.
زیر باران باید با زن خوابید.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی ،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه “اکنون”است.

رخت ها را بکنیم:
آب در یک قدمی است.

روشنی را بچشیم.
شب یک دهکده را وزن کنیم، خواب یک آهو را.
گرمی لانه لکلک را ادراک کنیم.
روی قانون چمن پا نگذاریم.
در موستان گره ذایقه را باز کنیم.
و دهان را بگشاییم اگر ماه در آمد.
و نگوییم که شب چیز بدی است.
و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ.

و بیاریم سبد
ببریم این همه سرخ ، این همه سبز.

صبح ها نان و پنیرک بخوریم.
و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام.
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت.
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست
و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند.
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد.
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون.
و بدانیم اگر کرم نبود ، زندگی چیزی کم داشت.
و اگر خنج نبود ، لطمه میخورد به قانون درخت.
و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت.
و بدانیم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون می شد.
و بدانیم که پیش از مرجان خلائی بود در اندیشه دریاها.

و نپرسیم کجاییم،
بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را.

و نپرسیم که فواره اقبال کجاست.
و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است.
و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی، چه شبی داشته اند.

پشت سر نیست فضایی زنده.
پشت سر مرغ نمی خواند.
پشت سر باد نمی آید.
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است.
پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است.
پشت سر خستگی تاریخ است.
پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سرد دسکون می ریزد.

لب دریا برویم،
تور در آب بیندازیم
و بگیریم طراوت را از آب.

ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم.

بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم
(دیده ام گاهی در تب ، ماه می آید پایین،
می رسد دست به سقف ملکوت.
دیده ام، سهره بهتر می خواند.
گاه زخمی که به پا داشته ام
زیر و بم های زمین را به من آموخته است.
گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابر شده است.
و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس.)
و نترسیم از مرگ
(مرگ پایان کبوتر نیست.
مرگ وارونه یک زنجره نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید.
مرگ با خوشه انگور می آید به دهان.
مرگ در حنجره سرخ – گلو می خواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان می چیند.
مرگ گاهی ودکا می نوشد.
گاه در سایه است به ما می نگرد.
و همه می دانیم
ریه های لذت ، پر اکسیژن مرگ است.)

در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپر های صدا می شنویم.

پرده را برداریم :
بگذاریم که احساس هوایی بخورد.
بگذاریم بلوغ ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند.
بگذاریم غریزه پی بازی برود.
کفش ها را بکند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد.
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند.
چیز بنویسد.
به خیابان برود.

ساده باشیم.
ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت.

کار ما نیست شناسایی “راز” گل سرخ ،
کار ما شاید این است
که در “افسون” گل سرخ شناور باشیم.
پشت دانایی اردو بزنیم.
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم.
صبح ها وقتی خورشید ، در می آید متولد بشویم.
هیجان ها را پرواز دهیم.
روی ادراک فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنیم.
آسمان را بنشانیم میان دو هجای “هستی”.
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.
نام را باز ستانیم از ابر،
از چنار، از پشه، از تابستان.
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.

کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم.

صدای پای آب


هر کجا هستم ، باشم،
آسمان مال من است.

پنجره، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است.

چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچهای غربت؟من نمی دانم
که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است ، کبوتر زیباست.

و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست.
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.

چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.
واژه ها را باید شست .
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.

چترها را باید بست.
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.

با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت.
دوست را، زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست.
زیر باران باید با زن خوابید.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت

زندگی تر شدن پی در پی ،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه “اکنون”است.

رخت ها را بکنیم:
آب در یک قدمی است.

روشنی را بچشیم.
شب یک دهکده را وزن کنیم، خواب یک آهو را.
گرمی لانه لکلک را ادراک کنیم.

روی قانون چمن پا نگذاریم.
در موستان گره ذایقه را باز کنیم.
و دهان را بگشاییم اگر ماه در آمد.
و نگوییم که شب چیز بدی است.

و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ

بخت، یارِ بچه‌هاست!


...و فقط خاطره هاست که دست نخورده بر جای میماند...!

میگن آدم ها میتونن خیلی چیز های یه آدم رو فراموش کنند
صدا...چهره...طرز نگاه کردن...افکارش و...تو اصلن تصور کن اسم طرف!
نه نه! اصلن تصور کن خود طرف!
آره! میشه کسی و بیاد نیاورد اما هیچ وقت احساسی رو که بهش داشتی و احساسی و که بهت میداد رو نمیتونی فراموش کنی!

.
یه وقت هایی از بعضی چیزها بدمون می آید دلیلش اینه : همه بدشون می آید. منم باید بدم بیاد!
بطور مثال باید خدمتتون عرض کنم : بچ چه خطاب شدن!
معمولن واسه زمان هایی هستش که میخوان بهت ثابت کنن که تو نمی فهمی!
تو هنوز خوب و از بد تشخیص نمیدی!
.
اما بچ چه شنیده شدن چه احساس بکری داره این روزا!
از اون احساس هایی که شاید یه روز یادت بره چرا این طور خطاب میشدی؟! از کی؟!
اسمش چی بود راستی؟! اسمش؟! اصلن کی بود؟!!!
نه دیگه! تا این اندازه حاظه ام ضعیف نیست...آره شاید خیلی چیزا رو فراموش کنی
اما یادت میمونه احساست!
.
آره...حتما یادش خواهد ماند بچ چه! رنگین کمانی را که دورش بازی میکرد ! حتا اگر دقایقی ...!
راست میگن...خیلی چیزا از یادت میره ولی احساست!نه...
.

بعد نوشت1: انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند، اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی!
بعد نوشت2:جز با چشم دل نمی‌توان خوب دید. آن‌چه اصل است از دیده پنهان است.
بعد نوشت3:اگر آدم گذاشت اهلیش کنند بفهمی‌نفهمی خودش را به این خطر انداخته که کارش به گریه‌کردن بکشد.

"شازده کوچولو/ آنتوان سنت اگزوپري "

بی ربط نوشت:عشق بردبار و مهربان است عشق از حسد برکنار است عشق لاف خودستایی نمی‌زند عشق اطوار ناپسند ندارد عشق به اندک چیزی در خشم نمی‌آید و اندیشه شر نمی‌کند و از بی‌عدالتی خشنود نیست اما با حقیقت و راستی شاد و خرم است همه چیز را تحمل می‌کند همه چیز را باور می‌کند و به همه چیز امیدوار است و هیچگاه از پای نمی‌افتد.
" پائولو کوئیلو/ عطیه برتر"

۰۶ بهمن ۱۳۸۸

کفر نامه


اون وقتها که مثل الان نبود که !
ماشالا! الان چیزی که زیاد شده بازی کامپیوتری و ایکس باکس و پلی تو و تیری و ...!
اون وقتا یه میکرو بود که شده بود شب و روز ما!
عاشقانه عاشقش بودم! دسته هاش خوش دست! نواراش رنگ و وارنگ! بازی هاش همه عالی!حتی بازی جنگیاش هم دلنشین بود!
مدرسه که تعطیل میشد هنوز یه لنگ کفش به پام و خودم آویزون از کش مقنعه(چه کلمه سختی) مرحله 5_4 ماریو بودم!(آره بابا! من خدای ماریو بودم!)
انقدر بازی میکردم که شب خواب قارچ و غول و لاک پشت میدیدم!
حالا اینارو چرا دارم میگم؟!
آهان! واسه اینکه برسم به اینجا که بگم حال و روز الآنم شده عین اون وقتا!
اما ایندفه من شدم ماریو و خدا دسته رو دستش گرفته و عاشقانه! داره بازی میکنه!

میگن هر روز که بچه تازه ای متولد میشه نشونه اینه که خدا هنوز از آدما ما یوس نشده!
میگم لا مصب! خسته نشدی هنوز؟! چند مرحله دیگه مونده که دست از سرمون برداری؟!

میگن عاشق ما هستی و عزیز کردتیم!
راست میگن! ماریو عزیز کرده ام بود و عاشقش بودم!

میگن همه چیز از سوی تو خیر مطلقه!
راست میگن! منم خیر ماریو رو میخواستم! غیر این بود بازنده میشدم!

بیچاره ماریو!
بیچاره من!
بیچاره ما!
بیچاره مناسب ترین کلمه واسه بشریت است!
میگی نه؟
میگم آره!
اصلن بجای آدم باید ازاین به بعد از کلمه ی بیچاره استفاده کرد! که بس شایسته است بر ما!
وقتی که حتا اختیار و آزادیت تنها در این معنی میشه که بپذیری یا نپذیری که اول و آخرش همون میشه که خالقت میخواد
حتی وقتی میدونی که انتخابت باز هیچ تاثیری در اصل قضیه نداره!


ته نوشت 1: اسم این قرار بود دل نوشته باشد که گویا کفر نوشته بیشتر به آن می آید!
ته نوشت2:کاش اون وقتا مثل الآن میفهمیدم ماریو رو! باور کن واسش جون اضافه جمع نمیکردم!
ته نوشت3: کاش اون قدری که من با ماریو حال میکردم تو هم با ما بیچاره ها حال کنی!
ته نوشت4: یه عقاب هیچ وقت یه مگس شکار نمیکنه!
ته نوشت5:عکس بسیار گویای احوالات است!
ته نوشت6:توو فکر یک سقفم!سقفی برای من!حتی مقوایی!

۰۵ بهمن ۱۳۸۸

خدا وکیلی


همه روز روزه بودن،‌ همه شب نماز کردن
همه ساله حج نمودن، سفر حجاز کردن

ز مدینه تا به کعبه، سر و پا برهنه رفتن
دو لب از برای لبیک، به وظیفه باز کردن

به مساجد و معابر، همه اعتکاف جستن
ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن

شب جمعه‌ها نخفتن،‌ به خدای راز گفتن
ز وجود بی نیازش، طلب نیاز کردن

به خدا که هیچ کس را، ثمر آنقدر نباشد
که به روی ناامیدی در بسته باز کردن

میخانه بنشینم حالشو ببرم ببینم چیه


حالیا مصلحت وقت در آن می‌بینم
که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم

جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم
یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم

۰۳ بهمن ۱۳۸۸

گرچه اسیریم...اما میشه که امیدوار بود!!




.
لازم نيست دنياديده باشد
همين که تو را خوب ببيند
دنيايي را ديده است.

( عباس صفاری)
.

آسمان براي گرفتن ماه تله نمي گذارد،آزادي خود ماه است که او را پايبند مي کند!(تاگور)
.
دچار یعنی عاشق شدن
و چه تنهاست ماهی قرمز کوچک حوض
که دچار آبی بیکران دریا باشد .

( سهراب سپهری )
.

درست وقتی که فکر
می کنم
تو
من را
خسته کرده ای
چیز دردناکی در جانم
ترکانده می شود
و آغاز می شوم
دوباره من
از نو...

.

تو اگه پرنده باشی چشمای من اسمونه

راز پر کشیدنت رو کسی جز من نمی دونه

واسه من سخته که بی تو بنویسم مشق پرواز

با صدای ساز خسته تر کنم گلوی آواز

من و تو گرچه اسیریم حیفه از غصه بمیریم

بیا تا اخر دنیا بشینیم و پر نگیریم

جای پر زدن زمین نیست توی قلب آسمونه

قصه مرگ و جدایی تو کتابا جا می مونه

نگو عمرمون تموم شد نگو دیگه همدمی نیست

بیا فردا رو بسازیم این که فرصت کمی نیست

اشک پاکتو نگه دار واسه غسل تن پرواز

زنده کن صدای سازو که رسیده وقت آواز

.

1.Jazireh

2.Parande

3.Matn

بلبل گل:دی


بلبلی شیفته میگفت به گل
که: جمال تو چراغ چمن است
گفت: امروز که زیبا و خوشم
رخ من شاهد هر انجمن است
چون که فردا شد و پژمرده شدم
کیست آنکس که هوا خواه من است؟

به تن، این پیرهن دلکش من
چو گه شام بیایی، کفن است
حرف امروز چه گویی؟ فرداست
که تو را بر گل دیگر وطن است

همه جا بوی خوش و روی نکوست
همه جا سرو و گل و یاسمن است
عشق آن است که در دل گنجد
سخن است آنکه همی بر دهن است

بهر معشوقه بمیرد عاشق
کارباید، سخن است این، سخن است
می شناسیم حقیقت ز مجاز
چون تو بسیار در این نارون است

امیدم


چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم
که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را

همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنائی بنوازد آشنا را

۳۰ دی ۱۳۸۸

قطعات ادبی

دانی که را سزد صفت پاکی؟
آن کو وجودِ پاک نيالايد

تا خلق ازو رسند به آسايش
هرگز به عُمر خويش نياسايد

تا ديگران گرسنه و مسکينند
بر مال و جاه خويش نيفزايد

مَردُم بدين صفات اگر يابی
گر نام او فرشته نهی شايد

***

شنیده‌اید که آسایش بزرگان چیست؟
برای خاطر بیچارگان نیاسودن

به کاخ دهر، که آسایش است بنیادش
مقیم‌گشتن و دامان خود نیالودن

همی ز عادت و کردار زشت کم‌کردن
هماره، بر صفت و خوی نیک افزودن

رهی که گمرهی‌اش در پی است، نسپردن
دری که فتنه‌اش اندر پی است، نگشودن
***

خلید خار درشتی به پای طفلی خرد
به‌هم‌برآمد و از پویه بازماند و گریست

بگفت مادرش این رنج اولین قدم است
ز خار حادثه تیه وجود خالی نیست

هنوز نیک و بد زندگی به‌دفتر عمر
نخوانده‌ای و به‌چشم تو راه و چاه، یکی است

ندیده زحمت رفتار، ره نیاموزی
خطا‌نکرده، صواب و خطا چه دانی چیست؟

دلی که سخت ز هر غم تپید، شاد نماند
کسی که زود دل‌آزرده گشت، دیر نزیست

هزار کوه گرت سد راه شوند، برو
هزار ره گرت از پا درافکنند، بایست
***

گلی خوش‌بوی در حمام روزی
رسید از دست مخدومی به دستم

بدو گفتم که مشکی یا عبیری؟
که از بوی دلاویز تو مستم

بگفتا، من گِلی ناچیز بودم
ولیکن مدتی با گُل نشستم

کمال هم‌نشین در‌من اثر کرد
وگرنه، من همان خاکم که هستم
***

بر سر بازار جان‌بازان منادی می‌زنند
بشنوید ای ساکنان کوی رندی، بشنوید

دختر رز چند روزی هست از ما گم‌شدست
رفت، تا گیرد سر خود، هان و هان، حاضر شوید

جامه‌ای دارد ز لعل و نیم‌تاجی از حباب
عقل و دانش برد و شد، تا ایمن از وی نغنوید

هر که آن تلخم دهد حلوا بها جانش دهم
ور بود پوشیده و پنهان به دوزخ در روید
دل شناسد که چیست جوهر عشق
عقل را ذره‌ای بصارت نیست

در عبارت همی نگنجد عشق
عشق از عالم عبارت نیست

هر که را دل ز عشق گشت خراب
بعد از آن هرگزش عمارت نیست

عشق بستان و خویشتن بفروش
که نکوتر از‌این، تجارت نیست
***

اهل دنیا سه فرقه بیش نی‌اند
چون طعام‌اند و همچو دارو و درد

فرقه‌ای چون طعام درخوردند
که از‌ایشان گریز نتوان کرد

باز جمعی چو داروی دردند
بر مال و جاه خويش نيفزايد

مَردُم بدين صفات اگر يابی
که بدان، گه گه است حاجت مرد

باز جمعی چو درد با ضررند
تا توانی به گرد درد مگرد
***

بهترین مراتب آن باشد
کان به فضل و هنر به‌دست آید

رتبتی کان نباشد استحقاق
زودش اندر بنا شکست آرد
***

ای خواجه، رسیده‌ست بلندیت به‌جایی
کز اهل سماوات به‌گوشت برسد صوت

گر عمر تو چون قد تو باشد، به‌درازی
تو زنده بمانی و بمیرد ملک‌الموت

۲۹ دی ۱۳۸۸

آنچه یافت می‌نشود آنم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر
کز دام و دد ملولم و انسانم آرزوست

زاین همرهان سست‌عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

گفتم که یافت می‌نشود جسته‌ایم ما
گفت آنچه یافت می‌نشود آنم آرزوست

۲۸ دی ۱۳۸۸

و این تنها بازی نقابهاست ...


چرا می خواهی مرا از رفتن بازداری؟
مرا که تنها در حال حرکت
تو را دوست خواهم داشت...

.

می چرخم...
با همه چیز،
با ذره ذره جهان
دور تو می چرخم
اما با تو گرگم به هوا بازی نمی کنم
چون تو از گرفتن من شاد می شوی....

.


از این همه در
یکی حتما واقعی است
یکی از این همه در
باید باز شود ...
یکی از این همه در
باید من و تو را از اینجا بیرون ببرد ...

.
بگو چه می شد اگر من دیوانه وار ،
عاشق سوسماری می شدم ؟
آن وقت عاشقی را یاد می گرفتی ؟
و اگر آن وقت عاشق تو می شدم ؟
دست کم عاشقی را یاد گرفته بودی !
______________________________

بخشی از نمایشنامه رومئو پرنده است و ژولیت سنگ

۲۶ دی ۱۳۸۸

عشق و رهایی


آنقدر دوستت دارم که هرچه بخواهی
همان را بخواهم

اگر بروی شادم
اگر بمانی شادتر
تو را شادتر می خواهم
با من
یا بی من

بی من اما
شادتر اگر باشی
کمی
-فقط کمی-
،ناشادم

و این همان عشق است
و عشق همین تفاوت است

همین تفاوت که به مویی بسته است
و چه بهتر به موی تو بسته باشد.

خواستن تو تنها یک مرز دارد
و آن نخواستن توست

و فقط یک مرز دیگر
و آن آزادی توست
تو را آزاد می خواهم.

يوسف گم‌گشته


يوسف گم‌گشته باز‌آيد به كنعان، غم مخور
كلبه‌ي احزان، شود روزي گلستان، غم مخور

اين دل غم ديده، حالش به شود، دل بدمكن
وين سر شوريده، بازآيد به سامان، غم مخور

گر بهار عمر باشد، باز بر تخت چمن
چتر گل در سركشي اي مرغ خوش‌خوان،غم مخور

دور گردون، گر دو روزي بر مراد ما نرفت
دائما يكسان نباشد حال دوران، غم مخور

هان! مشو نوميد چون واقف نه‌اي از سر غيب
باشد اندر پرده بازي‌هاي پنهان، غم مخور

اي دل ار سيل فنا بنياد هستي بركند
چون تو را نوح است كشتي‌بان، ز طوفان غم مخور

در بيابان، گر به شوق كعبه خواهي زد قدم
سرزنش‌ها گر كند خار مغيلان، غم مخور

گر چه منزل بس خطرناك است و مقصد بس بعيد
هيچ راهي نيست كآن را نيست پايان، غم مخور

حال ما در فرقت جانان و ابرام رقيب
جمله مي‌داند خداي حال گردان، غم مخور

حافظا در كنج فقر و خلوت شب‌هاي تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن، غم مخور

۲۵ دی ۱۳۸۸

برگزیده شده توسط بچ چه فرشته مهربان:


شما توو چشماش چی میبینی؟!

هفت ته در بچ چه در هفته !



شنبه: با حريق يادها همسفرم...
.
یکشنبه: Have you seen my Childhood ؟!
.
دوشنبه: دنیا پر از سگ است ، جهان سر به سر سگی ست!
.
سه شنبه: I don’t wanna play the broken-hearted girl...No
.
چارشنبه: اي دوست شاد باش ، كه شادي سزاي توست ...
.
پنج شنبه: این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...
.
جمعه: عکس

۲۴ دی ۱۳۸۸

عاشقم بر همه عالم


به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست

به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح
تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم ازوست

نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سر سویدای بنی‌آدم ازوست

به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست
به ارادت ببرم درد که درمان هم ازوست

زخم خونینم اگر به نشود به باشد
خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست

غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد
ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوست

پادشاهی و گدایی بر ما یکسانست
که برین در همه را پشت عبادت خم ازوست

سعدیا گر بکند سیل فنا خانهٔ عمر
دل قوی دار که بنیاد بقا محکم ازوست

رندی آموز


گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود
تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود

رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است
حیوانی که ننوشد می و انسان نشود

گوهر پاک بباید که شود قابل فیض
ور نه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود

اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش
که به تلبیس و حیل دیو مسلمان نشود

عشق می‌ورزم و امید که این فن شریف
چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود

دوش می‌گفت که فردا بدهم کام دلت
سببی ساز خدایا که پشیمان نشود

حسن خلقی ز خدا می‌طلبم خوی تو را
تا دگر خاطر ما از تو پریشان نشود

ذره را تا نبود همت عالی حافظ
طالب چشمه خورشید درخشان نشود

!

Hide and Seek

۲۳ دی ۱۳۸۸

بازی چه خوبه با یه دونه توپ


توپ سفیدم
قشنگی و نازی
حالا من می خوام
برم به بازی

بازی چه خوبه با بچه های خوب
بازی می کنیم
با یه دونه توپ

چون پرت می کنم
توپ سفیدم را
از جا
می پره
می ره تو هوا

قل
قل
می خوره
رو زمین ورزش
یک و دو و سه و
چار و پنج و شش

ماه پیشانو


گفتمش: آهای ماه پیشانو، گفت:
جون جونم؟ جون جونم آی جون جونم؟

گفتمش: بگو غنچه گل کو؟ گفتش:
لبونم، جون جونم آی جون جونم

گفتمش: چرا ماه پیشانو نامهربونی؟
گفت: می خوام بسوزونمت تا قدرم بدونی

گفتمش: برات خونه می سازم از خشت و گِل
گفت: اگه دوسم داری جون، بده تو خونه دل

گفتمش: بیا ماه پیشانو پیمون ببندیم
گفت: باشه ولی قول بده که دایم بخندیم

گفتمش: دروغ میگی ماه پیشانو تو مستی
گفت که باور کن با تو میمونم تا تو هستی

گفتمش: فدای غمزه ت گردم،
دلخوشم که تو رو نومزد کردم

زیر پات می شینم دو زانو،
آی ماه پیشانو جان، ماه پیشانو


Download:

۲۱ دی ۱۳۸۸

سیرا ماسرا



رفیق شفیقی

اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش
حریف خانه و گرمابه و گلستان باش


شکنج زلف پریشان به دست باد مده
مگو که خاطر عشاق گو پریشان باش


گرت هواست که با خضر همنشین باشی
نهان ز چشم سکندر چو آب حیوان باش


زبور عشق نوازی نه کار هر مرغیست
بیا و نوگل این بلبل غزل خوان باش


طریق خدمت و آیین بندگی کردن
خدای را که رها کن به ما و سلطان باش


دگر به صید حرم تیغ برمکش زنهار
و از آن که با دل ما کرده‌ای پشیمان باش


تو شمع انجمنی یک زبان و یک دل شو
خیال و کوشش پروانه بین و خندان باش


کمال دلبری و حسن در نظربازیست
به شیوه نظر از نادران دوران باش


خموش حافظ و از جور یار ناله مکن
تو را که گفت که در روی خوب حیران باش

ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد

ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد
دل رمیده ما را رفیق و مونس شد

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد

به بوی او دل بیمار عاشقان چو صبا
فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد

به صدر مصطبه‌ام می‌نشاند اکنون دوست
گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد

خیال آب خضر بست و جام اسکندر
به جرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد

طربسرای محبت کنون شود معمور
که طاق ابروی یار منش مهندس شد

لب از ترشح می پاک کن برای خدا
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد

کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود
که علم بی‌خبر افتاد و عقل بی‌حس شد

چو زر عزیز وجود است نظم من آری
قبول دولتیان کیمیای این مس شد

ز راه میکده یاران عنان بگردانید
چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد

۲۰ دی ۱۳۸۸

عشق هميشه در مراجعه است


کلي گويي آفت شعر است
حرف مفت آفت ذهن
ذهن الکن ستاره بشمارد
ذهن ياغي ستاره مي چيند


بعد صد ها هزار سال از خاک
چه مهم است پاک يا ناپاک
چه مهم است سبک اسپيس راک
چه مهم است پول يا بي پول
چه مهم است ماله يا شاغول
آفت ذهن همنشين بد است
خواه بنشسته روي مبل سياه
خواه در قاب تلويزيون پيدا
خواه استاده به آسمان چون ماه
حرف صد تا يه غاز تا ابد است
عشق اول فقط يه خاطره است
عشق بعدي هماره فاجعه است
عشق هميشه در مراجعه است

آفت حافظه باکتري دقيق
مثل آب دهان مرده رقيق
خاطره خود کلانتر جان است
بر سرت بشکند هوار شود
مثل زندان ژان والژان است
حافظه نفس را بدراند
صد گيگا بايت را بپراند

بعد از اين صد کتاب شعر هم روش
حرف اسکندر و تزار هم توش
همه آيند و باز باز روند
زنده بودن که خود منازعه است
عشق هميشه در مراجعه است