جستجو در وبلاگ

۰۹ فروردین ۱۳۸۹

ای دیوانه

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای

خسته ام زین عشق ، دلخونم نکن
من مجنونم ،تو مجنونم نکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو لیلای تو ، من نیستم

گفت ای دیوانه لیلایت منم
در رگت پیدا و پنهانت منم

سالها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم نشناختی

۰۸ فروردین ۱۳۸۹

چند جمله از پسر پير...

اگر مي خواهيد چيزي كوچكتر شود،
ابتدا اجازه دهيد خوب گسترده شود.
اگر مي خواهيد از چيزي رها شويد،
ابتدا اجازه دهيد شكوفا شود.
اگر مي خواهيد چيزي را به دست آوريد،
ابتدا آن را ببخشيد.
اين درك ظريفي از دنياي هستي است.
نرم بر سخت غلبه مي كند.
آرام بر سريع پيروز مي شود.
اجازه دهيد آن چه مي كنيد پنهان باقي بماند
و تنها نتيجه را به ديگران نشان دهيد.

قبل از تولد جهان
چيزي بي شكل و كامل وجود داشت.
آن آرام است؛ خالي،
تنها، تغيير ناپذير،
بي نهايت، حاضر ابدي؛
مادرِ جهان است.
چون نام بهتري برايش نمي يابم،
آن را تائو مي نامم.
در هر چيزي جاري است؛
بيرون و درون
و به منبع اصلي باز مي گردد.
تائو پهناور است.
جهان پهناور است.
زمين پهناور است.
انسان پهناور است.
اين چهار قدرت بزرگ هستي است.
انسان از روي زمين پيروي مي كند.
زمين از جهان پيروي مي كند.
جهان از تائو پيروي مي كند.
تائو از خود پيروي مي كند.

۰۷ فروردین ۱۳۸۹

۲۹ اسفند ۱۳۸۸

تفال عیدانه ی پدر

عید است و آخر گل و یاران در انتظار

ساقی به روی شاه ببین ماه و می بیار


دل برگرفته بودم از ایام گل ولی

کاری بکرد همت پاکان روزه دار


دل در جهان مبند و به مستی سؤال کن

از فیض جام و قصه جمشید کامگار


جز نقد جان به دست ندارم شراب کو

کان نیز بر کرشمه ساقی کنم نثار


خوش دولتیست خرم و خوش خسروی کریم

یا رب ز چشم زخم زمانش نگاه دار


می خور به شعر بنده که زیبی دگر دهد

جام مرصع تو بدین در شاهوار


گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هست

از می کنند روزه گشا طالبان یار


زان جا که پرده پوشی عفو کریم توست

بر قلب ما ببخش که نقدیست کم عیار


ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود

تسبیح شیخ و خرقه رند شرابخوار


حافظ چو رفت روزه و گل نیز می‌رود

ناچار باده نوش که از دست رفت کار


شنبه 29 اسفند

۲۷ اسفند ۱۳۸۸

خوش به حال روزگار


بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگ های سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست ...
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار

خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک – که می خندد به ناز –
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب

ای دل من، گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی بینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت، از آن می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم!
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ!

۲۴ اسفند ۱۳۸۸

گفتگو با خدا


این مطلب اولین بار در سال 2001 توسط زنی به نام ریتا در وب سایت یک کلیسا قرار گرفت، این مطلب کوتاه به اندازه ای تاثیر گذار و ساده بود که طی مدت 4 روز بیش از پانصد هزار نفر به سایت کلیسا ی توسکالوسای ایالت آلاباما سر زدند. این مطلب کوتاه به زبان های مختلف ترجمه شد و در سراسر دنیا انتشار پیدا کرد .

Interview with god
گفتگو با خدا
I dreamed I had an Interview with god
خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم .
So you would like to Interview me? "God asked."
خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی ؟
If you have the time "I said"
گفتم : اگر وقت داشته باشید .
God smiled
خدا لبخند زد
My time is eternity
وقت من ابدی است .
What questions do you have in mind for me?
چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی ؟
What surprises you most about humankind?
چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟
….Go answered
خدا پاسخ داد ...
That they get bored with childhood.
این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند .
They rush to grow up and then long to be children again.
عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند .
That they lose their health to make money
این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند.
And then lose their money to restore their health.
و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند .
By thinking anxiously about the future. That
این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند .
They forget the present.
زمان حال فراموش شان می شود .
Such that they live in neither the present nor the future.
آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال .
That they live as if they will never die.
این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد .
And die as if they had never lived.
و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند .
God's hand took mine and we were silent for a while.
خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم .
And then I asked …
بعد پرسیدم ...
As the creator of people what are some of life's lessons you want them to learn?
به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند ؟
God replied with a smile.
خدا دوباره با لبخند پاسخ داد .
To learn they cannot make anyone love them.
یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد .
What they can do is let themselves be loved.
اما می توان محبوب دیگران شد .
learn that it is not good to compare themselves to others.
یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند .
To learn that a rich person is not one who has the most.
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد .
But is one who needs the least.
بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد
To learn that it takes only a few seconds to open profound wounds in persons we love.
یاد بگیرن که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم .
And it takes many years to heal them.
و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد .
To learn to forgive by practicing forgiveness.
با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرن .
To learn that there are persons who love them dearly.
یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند .
But simply do not know how to express or show their feelings.
اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند .
To learn that two people can look at the same thing and see it differently.
یاد بگیرن که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند .
To learn that it is not always enough that they are forgiven by others.
یاد بگیرن که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند .
They must forgive themselves.
بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند .
And to learn that I am here.
و یاد بگیرن که من اینجا هستم .
Always
همیشه

اثری از ریتا استریکلند

۲۱ اسفند ۱۳۸۸

اهل نظر



کس نیست که پنهان نظری با تو ندارد
من نیز بر آنم که همه خلق بر آنند

اهل نظر آنند که چشمی به ارادت
با روی تو دارند و دگر بی بصرانند

هر کس غم دین دارد و هرکس غم دنیا
بعد از غم رویت غم بیهوده خورانند

ساقی بده آن کوزه خم خانه به درویش
کانها که بمردند گل کوزه گرانند

چشمی که جمال تو ندیده است چه دیده است
افسوس بر اینان که به غفلت گذرانند

تارای کجا داری و پروای که داری
کز هر طرفت طایفه ای منتظرانند

اینان که به دیدار تو در رقص می آیند
چون می روی اندر طلبت جامه درانند

۱۹ اسفند ۱۳۸۸

پرکن قدح باده

تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه

پرکن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه

۱۸ اسفند ۱۳۸۸

اندک جائی برای زیستن/اندک جائی برای مردن

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی نشستم!

و چشمانت از آتش است

و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد

و آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن
و گریز از شهر
که به هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم می کند


کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد

در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد -
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

توفان ها
در رقص عظیم تو
به شکوهمندی
نی لبکی می نوازند،
و ترانه رگ هایت
آفتاب همیشه را طالع می کند

بگذار چنان از خواب بر ایم
که کوچه های شهر
حضور مرا دریابند
دستانت آشتی است
ودوستانی که یاری می دهند
تا دشمنی
از یاد برده شود
پیشانیت ایینه ای بلند است
تابنک و بلند،
که خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند

دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گوارا تر کند؟

تا آ یینه پدیدار آئی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکه ها ودریا ها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضور بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه می کند،
دریائی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود

۱۷ اسفند ۱۳۸۸

ملا نصرالدين هميشه اشتباه مي‌كرد


ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي مي‌كرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست مي‌انداختند. دو سكه به او نشان مي‌دادند كه يكي شان طلا بود و يكي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد مي‌آمدند و دو سكه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد. تا اينكه مرد مهرباني از راه رسيد و از اينكه ملا نصرالدين را آنطور دست مي‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬ سكه طلا را بردار. اينطوري هم پول بيشتري گيرت مي‌آيد و هم ديگر دستت نمي‌اندازند. ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سكه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نمي‌دهند تا ثابت كنند كه من احمق تر از آن‌هايم. شما نمي‌دانيد تا حالا با اين كلك چقدر پول گير آورده‌ام.

شرح حكايت 1 (دیدگاه بازاریابی استراتژیک)
ملا نصرالدين با بهره‌گيري از استراتژي تركيبي بازاريابي، قيمت كم‌تر و ترويج، كسب و كار «گدايي» خود را رونق مي‌بخشد. او از يك طرف هزينه كمتري به مردم تحميل مي‌كند و از طرف ديگر مردم را تشويق مي‌كند كه به او پول بدهند .


«اگر كاري كه مي كني٬ هوشمندانه باشد٬ هيچ اشكالي ندارد كه تو را احمق بدانند.»
شرح حکایت 2 (دیدگاه سیستمی اجتماعی)
ملا نصرالدین درک درستی از باورهای اجتماعی مردم داشته است. او به خوبی می دانسته که گداها از نظر مردم آدم های احمقی هستند. او می دانسته که مردم، گدایی – یعنی از دست رنج دیگران نان خوردن را دوست ندارند و تحقیر می کنند. در واقع ملانصرالدین با تایید باور مردم به شیوه خود، فرصت دریافت پولی را بدست می آورده است.


«اگر بتوانی باورهای مردم را تایید کنی آنها احتمالا به تو کمک خواهند کرد. »
شرح حکایت 3 (دیدگاه حکومت ماکیاولی)
ملا نصرالدین درک درستی از نادانی های مردم داشته است. او به خوبی می دانسته هنگامی که از دو سکه طلا و نقره مردم ، شما نقره را بر می دارید آنها احساس میکنند که طلا را به آنها بخشیده اید! و مدتی طول خواهد کشید تا بفهمند که سکه طلا هم از اول مال خودشان بوده است .و این زمان به اندازه آگاهی و درک مردم میتواند کوتاه شود. هرچه مردم نا آگاهتر بمانند زمان درک این نکته که ثروت خودشان به خودشان هدیه شده طولانیتر خواهد بود. در واقع ملانصرالدین با درک میزان جهل مردم به شیوه خود، فرصت دریافت پولی را بدست می آورده است.

«اگر بتوانی ضعفهای مردم را بفهمی میتوانی سر آنها کلاه بگذاری ! و آنها هم مدتی لذت خواهند برد!. »

۱۶ اسفند ۱۳۸۸

الگوی بهتر چیست ؟

از دوا بی یِرد مزریچ پرسیدند که بهترین الگو برای پیروی چیست ؟ افراد پرهیزگاری که زندگی شان را وقف خدا می کنند و نمی پرسند چرا ؟ یا افراد بی فرهنگی که می کوشند اراده باریتعالی را بفهمند ؟

داو بی یر گفت : بهتر از همه الگوی کودکان است .

گفتند : کودک که هیچ چیز نمی داند . هنوز نمی داند واقعیت چیست .

او پاسخ داد : سخت در اشتباهید . کودک چهار خصوصیت دارد که هرگز نباید فراموش کنیم : ۱- همیشه بی دلیل شاد است ۲- همیشه سرش به کاری مشغول است ۳- وقتی چیزی را می خواهد تا آن را نگیرد از عزم و اصرارش کم نمی شود ۴- سرانجام می تواند خیلی راحت گریه کند .

memories picture

...

۱۵ اسفند ۱۳۸۸

و خداوند خر را آفريد.


خدا خر را آفريد و به او گفت:و تو يک خر خواهي بود. و مثل يک خر کار خواهي کرد و بار خواهي برد، از زماني که تابش آفتاب آغاز مي شود تا زماني که تاريکي شب سرمي رسد. و همواره بر پشت تو باري سنگين خواهد بود. و تو علف خواهي خورد و از عقل بي بهره خواهي بود و پنجاه سال عمر خواهي کرد.
خر به خداوند پاسخ داد: خداوندا! من مي خواهم خر باشم، اما پنجاه سال براي خري همچون من عمري طولاني است. پس کاري کن فقط بيست سال زندگي کنم.و خداوند آرزوي خر را برآورده کرد.
و خدا سگ را آفريد و به او گفت: تو نگهبان خانه انسان خواهي بود و بهترين دوست و وفادارترين يار انسان خواهي شد. تو غذايي را که به تو مي دهند خواهي خورد و سي سال زندگي خواهي کرد. تو يک سگ خواهي بود.
سگ به خداوند پاسخ داد: خداوندا! سي سال زندگي عمري طولاني است. کاري کن من فقط پانزده سال عمر کنم. و خداوند آرزوي سگ را برآورد.

و خدا ميمون را آفريد و به او گفت: تو يک ميمون خواهي بود. از اين شاخه به آن شاخه خواهي پريد و براي سرگرم کردن ديگران کارهاي جالب انجام خواهي داد و بيست سال عمر خواهي کرد.
ميمون به خداوند پاسخ داد: بيست سال عمري طولاني است، من مي خواهم ده سال عمر کنم. وخداوند آرزوي ميمون را برآورده کرد.
و سرانجام خداوند.........انسان...............را آفريد.....
و به او گفت: تو انسان هستي. تنها مخلوق هوشمند روي تمام سطح کره زمين. تو مي تواني از هوش خودت استفاده کني و سروري همه موجودات را برعهده بگيري و بر تمام جهان تسلط داشته باشي. و تو بيست سال عمر خواهي کرد.انسان گفت: سرورم! من دوست دارم انسان باشم، اما بيست سال مدت کمي براي زندگي است. آن سي سالي که خرنخواست زندگي کند و آن پانزده سالي که سگ نخواست زندگي کند و آن ده سالي که ميمون نخواست زندگي کند، به من بده.
و خداوند آرزوي انسان را برآورده کرد.
و از آن زمان تا کنون ..............................
انسان بيست سال مثل انسان زندگي مي کند.....
و پس از آن، سي سال مثل خر زندگي مي کند، ازدواج مي کند و مثل خر کار مي کند و مثل خر بار مي برد...
و پس از اينکه فرزندانش بزرگ شدند، پانزده سال مثل سگ از خانه اي که در آن زندگي مي کند، نگهباني مي دهد و هرچه به او بدهند مي خورد.
و وقتي پير شد، ده سال مثل ميمون زندگي مي کند، از خانه اين پسر به خانه آن دختر مي رود و سعي مي کند مثل ميمون نوه هايش راسرگرم کند.
و اين بود همان زندگي که انسان از خدا خواست و اين داستان ادامه دارد........

از ترس بودم...از سایه ی کنار تو بودم!


از ترس بودم
از شرم بودم
از سایه ی کنار تو بودم
دست من از سکوت پهلوهایت بود
و آن مایع تپنده ی محبوس
از پله های مردانه بالا می رفت
وقتی که در فضای عظیم ترس
در لثه ی کبود تو دندان های دیوانه ام را
کشف کردم
چون برج کاه سوختم
و لثه ی تو احتضاری حیوانی داشت
ماه برهنه حاشیه ی شن گریست
و مایع حیات ، مرا برد
از ترس بودم
از شرم بودم
از فرصت تمام شدن
از حیف ، از نفس بودم
وقتی که پر
در ناف نور گذر می کرد
گفتی تمام منظره هایت را
پرت کن
اما من
باغی در آستان زمستان بودم

"یداله رویایی"

***

همه جا را ،

همه چیز را،

از قله بلندترین بادها

تا همان جا که او خاموش ، خاموش ...

جاگذاشته ام برای شما

جز یک راه

که بی تقسیم ،در من است ، در جایی

تا تکرار کند،

رویایی دور را به هشیاری...

" من ، او ، قدم زنان در راه "

۱۳ اسفند ۱۳۸۸

هر زمان نو می شود


هر زمان نو می شود دنیا و ما
بی خبر از نو شدن اندر بقا
پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتی ست
مصطفی فرمود دنیا ساعتی ست
آزمودم، مرگ من در زندگی ست
چون رهی زین زندگی، پایندگی ست

کیستی تو... قطره ای از باده های آسمان
این جهان زندان و ما زندانیان
حفره کن زندان و خود را وارهان
کیستی تو... آدمی مخفی ست در زیر زبان
این زبان پرده است بر درگاه جان
کیستی تو... تیر پرّان بین و ناپیدا کمان
جان ها پیدا و پنهان جانِ جان

کیستی تو... رهنُمایم، همرهت باشم رفیق
من قلاووزم در این راه دقیق
کیستی تو... همدلی کن ای رفیق
در عشق سلیمانی من همدم مرغانم
هم عشق پری دارم، هم مرد پری خوانم
هر کس که پری خو تر، در شیشه کنم زودتر

برخوانم و افسونش حراقه بجنبانم
هم ناطق و خاموشم، هم لوح خموشانم
هم خونم و هم شیرم، هم طفلم و هم پیرم
کیستم من؟ کیستم من؟ چیستم من
تا نگردی پاکدل چون جبرئیل
گرچه گنجی در نگنجی در جهان
رخت بربند و برس در کاروان
آدمی چون کشتی است و بادبان
تا کی آرد باد را آن بادران

هیچ نندیشم به جز دلخواه تو
شکر ایزد را که دیدم روی تو
یافتم ناگه رهی من سوی تو
چشم گریانم ز گریه کند بود
یافت نور از نرگس جادوی تو
بس بگفتم کو وصال و کو نجاه
برد این «کو کو» مرا در کوی تو
جست وجویی در دلم انداختی
تا ز جست وجو رود در جوی تو

خاک را هایی و هویی کی بُدی؟
گر نبودی جذب های و هوی تو
مخزن «انّا فتحنا» برگشا
سرّ جان مصطفی را بازگو
مستجاب آمد دعای عاشقان
ای دعاگو آن دعا را بازگو
چون دهانم خورد از حلوای او
چشم روشن گشتم و بینای او
پا نهم گستاخ چون خانه روم
پا نلرزانم نه کورانه روم

پیدا شو...

تاریکم ای یلدا ، مهتاب می خواهم
لب تشنه ام ای اشک ، سیلاب می خواهم

در حسرت موجم ، باران کفافم نیست
درمان درد من ، باران نم نم نیست
باران نم نم نیست

پس تشنه می مانم ، غرق پریشانی
تا آسمان ها را بر من بگریانی
بر من بگریانی

چشم من از وقتی با عشق تو تر شد
آیین من این بار ، آیینه ای تر شد
پیدا شو ای مرحم بر زخم پنهانم
تا صبح دیدارت ، بیدار می مانم
بیدار می مانم

پس تشنه می مانم ، غرق پریشانی
تا آسمان ها را بر من بگریانی
در من بگریانی

۱۲ اسفند ۱۳۸۸

به به


چیش
سوسول
ماشین داره

۱۰ اسفند ۱۳۸۸

شب دوشنبه با شریعتی

اگر دیوار نبود نزدیکتر بودیم, همه وسعت دنیا یک خانه می شد
و تمام محتوای سفره سهم همه بود
و هیچ کس در پشت هیچ ناکجایی پنهان نمی شد

اگر خواب حقیقت داشت، همیشه با تو در آن ساحل سبز لبریز از نا باوری بودم
اگر همه سکه داشتند, دلها سکه را بیش از خدا نمی پرستیدند
و یکنفر کنار خیابان خواب گندم نمی دید
تا دیگری از سر جوانمردی بی ارزشترین سکه اش را نثار او کند
اگر مرگ نبود زندگی بی ارزشترین کالا بود, زیبایی نبود, خوبی هم شاید
اگر عشق نبود به کدامین بهانه می خندیدیم و می گریستیم؟
کدام لحظه ناب را اندیشه می کردیم؟
چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری بیگمان پیش تر از اینها مرده بودیم, اگر عشق نبود
اگر کینه نبود قلبها تمام حجم خود را در اختیار عشق می گذاشتند
و من با دستانی که زخم خورده توست
گیسوان بلند تو را نوازش می کردم
و تو سنگی را که من به شیشه ات زده بودم به یادگار نگه می داشتی و
ما پیمانه هایمان را شبهای مهتابی به سلامتی دشمنانمان پر می کردیم

عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی،
دوست داشتن پیوندی خودآگاه واز روی بصیرت روشن و زلال.
عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است،

دوست داشتن از روح طلوع می کندو تا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج میگرد
عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست، و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر میگذارد
دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی میکند.
عشق طوفانی ومتلاطم است، دوست داشتن آرام و استوار و پروقار وسرشاراز نجابت

عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی “فهمیدن و اندیشیدن “نیست،
دوست داشتن ،دراوج،از سر حد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن رااززمین میکند و باخود به قله ی بلند اشراق میبرد.
عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند،
دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد.

عشق یک فریب بزرگ و قوی است ،
دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق.
عشق در دریا غرق شدن است، دوست داشتن در دریا شنا کردن
عشق بینایی را میگیرد، دوست داشتن بینایی میدهد
عشق خشن است و شدید و ناپایدار، دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار.
عشق همواره با شک آلوده است، دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر

ازعشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر میشویم از دوست داشتن هرچه بیشتر ،تشنه تر.
عشق نیرویی است در عاشق ،که او را به معشوق میکشاند،
دوست داشتن جاذبه ای در دوست ، که دوست را به دوست می برد.
عشق تملک معشوق است، دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست

عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند،
دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز میخواهد ومیخواهد که همه ی دل ها آنچه را او از دوست
در خود دارد ،داشته باشند
در عشق رقیب منفور است، در دوست داشتن است که هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند”
دوست داشتن ایمان است و
ایمان یک روح مطلق است
یک ابدیت بی مرز است
از جنس این عالم نیست.

یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود

یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود

راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود

دل چو از پیر خرد نقل معانی می‌کرد
عشق می‌گفت به شرح آن چه بر او مشکل بود

آه از آن جور و تطاول که در این دامگه است
آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود

در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود

دوش بر یاد حریفان به خرابات شدم
خم می دیدم خون در دل و پا در گل بود

بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق
مفتی عقل در این مسئله لایعقل بود

راستی خاتم فیروزه بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود

دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ
که ز سرپنجه شاهین قضا غافل بود

دل

دلا نزد کسي بنشين که او از دل خبر دارد
به زير آن درختي رو که او گلهاي تر دارد

در اين بازار مکاران مرو هر سو چو بيکاران
به دکان کسي بنشين که در دکان شکر دارد

ترازو گر نداري پس تو را زو رهزند هر کس
يکي قلبي بيارايد تو پنداري که زر دارد

تو را بر در نشاند او به طراري که ميآيد
تو منشين منتظر بر در که آن خانه دو در دارد

به هر ديگي که ميجوشد مياور کاسه و منشين
که هر ديگي که ميجوشد درون چيزي دگر دارد

نه هر کِلکي شکر دارد, نه هر زيري زبر دارد
نه هر چشمي نظر دارد, نه هر بحري گهر دارد

بنال اي بلبل دستان ازيرا ناله مستان
ميان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد

بنه سر گر نميگنجي که اندر چشمه سوزن
اگر رشته نميگنجد از آن باشد که سر دارد

چراغست اين دل بيدار به زير دامنش ميدار
از اين باد و هوا بگذر هوايش شور و شر دارد

چو تو از باد بگذشتي مقيم چشمهاي گشتي
حريف همدمي گشتي که آبي بر جگر دارد

چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را ماني
که ميوه نو دهد دايم درون دل سفر دارد

من آزادی نمی‌خواهم که با یوسف به زندانم


اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم

چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم

دلم صد بار می‌گوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده می‌افتد بر آن بالای فتانم

رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی
خلاف من که بگرفته ست دامن در مغیلانم

به دریایی درافتادم که پایانش نمی‌بینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی‌دانم

فراقم سخت می‌آید ولیکن صبر می‌باید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم

مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی
شب هجرم چه می‌پرسی که روز وصل حیرانم

شبان آهسته می‌نالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم

دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمی‌خواهم که با یوسف به زندانم

من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز آواز می‌آید به معنی از گلستانم

ای همه هستی ز تو پیدا شده


ای همه هستی ز تو پیدا شده
خاك ضعیف از تو توانا شده
زیر نشین علمت كاینات
ما به تو قائم چو تو قائم به ذات

هستی تو صورت پیوند نی
تو به كس و كس به تو مانند نی
آنچه تغیّر نپذیرد تویی
وآنكه نمرده است و نمیرد تویی

ما همه فانی و بقا بس توراست
ملك تعالی و تقدس توراست
خاك به فرمان تو دارد سكون
قبضه خضرا تو كنی بی‌ستون

جز تو فلك را خم چوگان كه داد؟
دیگ جسد را نمك جان كه داد؟
هركه نه گویای تو خاموش به
هرچه نه یاد تو فراموش به

ساقی شب دستكش جام توست
مرغ سحر دستخوش نام توست
پرده برانداز و برون آی فرد
گرمنم آن پرده به هم درنورد

عجز فلك را به فلك وانمای
عقد جهان را ز جهان واگشای
نسخ كن این آیت ایام را
مسخ كن این صورت اجرام را

آب بریز آتش بیداد را
زیرتر از خاك نشان باد را
دفتر افلاك شناسان بسوز
دیده خورشید پرستان بدوز

تا به تو اقرار خدایی دهند
بر عدم خویش گوایی دهند
ای به ازل بوده و نابوده ما
وای به ابد زنده و فرسوده ما

دور جنیبت كش فرمان توست
سُفت فلك غاشیه گردان توست
حلقه زن خانه بدوش توایم
چون در تو حلقه بگوش توایم

از پی توست این همه امید و بیم
هم تو ببخشای و ببخش ای كریم
چاره ما ساز كه بی‌داوریم
گر تو برانی به كه روی آوریم

دل ز كجا وین پر و بال از كجا
من كه و تعظیم جلال از كجا؟!
در صفتت گنگ فرو مانده‌ایم
من عرف الله فروخوانده‌ایم

چون خجلیم از سخن خام خویش
هم تو بیا مز به انعام خویش
پیش تو گر بی‌سروپای آمدیم
هم به امید تو خدای آمدیم

یارشو ای مونس غمخوارگان
چاره‌كن از چاره بیچارگان
بر كه پناهیم تویی بی‌نظیر
در كه گریزیم تویی دستگیر

جز در تو قبله نخواهیم ساخت
گر ننوازی تو كه خواهد نواخت؟
دست چنین پیش،‌كه دارد كه ما
زاری از این بیش كه دارد، كه ما؟

درگذر از جرم كه خواننده‌ایم
چاره ما كن كه پناهنده‌ایم