جستجو در وبلاگ

۲۶ آذر ۱۳۸۸

از اوج







باران، قصيده‌واري،

- غمناك-

آغاز كرده بود.



مي‌خواند و باز مي‌خواند،

بغض هزار ساله دردش را،

انگار مي‌گشود.



اندوه زاست زاری خاموش!

ناگفتني است ...،

اينهمه غم؟!

ناشنيدني است!



پرسيدم اين نواي حزين در عزاي كيست؟

گفتند اگر تو نيز،

از اوج بنگري،

خواهي هزار بار ازو تلخ‌تر گريست

۳ نظر:

سلمان گفت...

باز باران بی ترانه
باز باران با تمام بی کسی های شبانه
می خورد بر مرد تنها
می چکد بر فرش خانه
باز می اید صدای چک چک غم…
باز ماتم
من به پشت شیشه ی تنهایی افتاده
نمی دانم…
نمی فهمم کجای قطره های بی کسی زیباست؟
نمی فهمم, چرا مردم نمی فهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد
کجای ذلتش زیباست؟
نمی فهمم..کجای اشک یک بابا
که سقفی از گل و اهن به زور چکمه ی باران
به روی همسر و پروانه های مرده اش ارام باریده
کجایش بوی عشق وعاشقی دارد؟

سلمان گفت...

baraye postaye mozakhrafe injoori nazaraye injoori khoobe :D

az inke postet pago kharab karde kamale tashakor ra darim.
--
senfe hamiyane page

بچ چه گفت...

گفتم ذانایی
اما دلیل نمیشه که توو همه موارد دانا باشی
تو هم بضی وختا نادانا میشی:دی مصل الآن