جستجو در وبلاگ

۱۵ اسفند ۱۳۸۸

و خداوند خر را آفريد.


خدا خر را آفريد و به او گفت:و تو يک خر خواهي بود. و مثل يک خر کار خواهي کرد و بار خواهي برد، از زماني که تابش آفتاب آغاز مي شود تا زماني که تاريکي شب سرمي رسد. و همواره بر پشت تو باري سنگين خواهد بود. و تو علف خواهي خورد و از عقل بي بهره خواهي بود و پنجاه سال عمر خواهي کرد.
خر به خداوند پاسخ داد: خداوندا! من مي خواهم خر باشم، اما پنجاه سال براي خري همچون من عمري طولاني است. پس کاري کن فقط بيست سال زندگي کنم.و خداوند آرزوي خر را برآورده کرد.
و خدا سگ را آفريد و به او گفت: تو نگهبان خانه انسان خواهي بود و بهترين دوست و وفادارترين يار انسان خواهي شد. تو غذايي را که به تو مي دهند خواهي خورد و سي سال زندگي خواهي کرد. تو يک سگ خواهي بود.
سگ به خداوند پاسخ داد: خداوندا! سي سال زندگي عمري طولاني است. کاري کن من فقط پانزده سال عمر کنم. و خداوند آرزوي سگ را برآورد.

و خدا ميمون را آفريد و به او گفت: تو يک ميمون خواهي بود. از اين شاخه به آن شاخه خواهي پريد و براي سرگرم کردن ديگران کارهاي جالب انجام خواهي داد و بيست سال عمر خواهي کرد.
ميمون به خداوند پاسخ داد: بيست سال عمري طولاني است، من مي خواهم ده سال عمر کنم. وخداوند آرزوي ميمون را برآورده کرد.
و سرانجام خداوند.........انسان...............را آفريد.....
و به او گفت: تو انسان هستي. تنها مخلوق هوشمند روي تمام سطح کره زمين. تو مي تواني از هوش خودت استفاده کني و سروري همه موجودات را برعهده بگيري و بر تمام جهان تسلط داشته باشي. و تو بيست سال عمر خواهي کرد.انسان گفت: سرورم! من دوست دارم انسان باشم، اما بيست سال مدت کمي براي زندگي است. آن سي سالي که خرنخواست زندگي کند و آن پانزده سالي که سگ نخواست زندگي کند و آن ده سالي که ميمون نخواست زندگي کند، به من بده.
و خداوند آرزوي انسان را برآورده کرد.
و از آن زمان تا کنون ..............................
انسان بيست سال مثل انسان زندگي مي کند.....
و پس از آن، سي سال مثل خر زندگي مي کند، ازدواج مي کند و مثل خر کار مي کند و مثل خر بار مي برد...
و پس از اينکه فرزندانش بزرگ شدند، پانزده سال مثل سگ از خانه اي که در آن زندگي مي کند، نگهباني مي دهد و هرچه به او بدهند مي خورد.
و وقتي پير شد، ده سال مثل ميمون زندگي مي کند، از خانه اين پسر به خانه آن دختر مي رود و سعي مي کند مثل ميمون نوه هايش راسرگرم کند.
و اين بود همان زندگي که انسان از خدا خواست و اين داستان ادامه دارد........

۴ نظر:

بچ چه گفت...

iin post dar 2 dafe
yeki 23:46
digari dar 23:50
tekraar shod
:D
بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق
مفتی عقل در این مسئله لایعقل بود

بچ چه گفت...

baa tashakor az modiiriiyat :D
***
من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیده‌ام که مپرس
***
Chiize:DFaale khodetam bezan dg
ehhh
khaSiis

بچ چه گفت...

man taa 20 sallegim hichi nemidoonestam
asan hichi ballad nabo0dam
bazi vakhta migam kaash hamishe mese 0on vakhtaa bood
amma zo0di pashimun miSham
harchand k iin ro0za sakhtevo 0on vakhtaa aso0n
harchand k iin ro0za ranj hasto 0on vakhta nabo0d
harchand ke iin ro0za tars hasto delhore
0on ro0za nabood nabo0d nabood!
amma iin rooza behtare:D
to mido0ni
adam ta ghable 20sallegi asan vakh nemikone az hooshesh estefade kone ke:D
ba tashakor az inke be notghe bande goosh dadiid
khodafez:D

سلمان گفت...

گر به دیوان غزل صدرنشینم چه عجب
سال‌ها بندگی صاحب دیوان کردم

***

adam bash
:D