جستجو در وبلاگ

۱۰ اسفند ۱۳۸۸

من آزادی نمی‌خواهم که با یوسف به زندانم


اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم

چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم

دلم صد بار می‌گوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده می‌افتد بر آن بالای فتانم

رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی
خلاف من که بگرفته ست دامن در مغیلانم

به دریایی درافتادم که پایانش نمی‌بینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی‌دانم

فراقم سخت می‌آید ولیکن صبر می‌باید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم

مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی
شب هجرم چه می‌پرسی که روز وصل حیرانم

شبان آهسته می‌نالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم

دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمی‌خواهم که با یوسف به زندانم

من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز آواز می‌آید به معنی از گلستانم

۲ نظر:

سلمان گفت...

خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفت
بفرما لعل نوشین را که زودش باقرار آرد

بچ چه گفت...

DaFeye BaDi Nobate Mane Postesh Konam:D:D
ChiiiiiiiiiiiiiiZzzZzeeeeeeeee
EChgheeeeeeeeeeeeeeeeeeeeee
:(
Chonaanat Do0o0sssss Miiidaaaaaaaram
k Gar...!
Tof!
:D
Ax BinaZiir Ast. Takhriban MeSse Colore Fontete BackgroundeSh:D
***
Fo0o0tttttttttttttttttt
**
*
**
****
******
**********
iinaa GhaSsedakan Man Fo0tesho0n kardammmmmmm