قصه آنکس کی در یاری بکوفت از درون گفت کیست آن گفت منم گفت چون تو توی در نمیگشایم هیچ کس را از یاران نمیشناسم کی او من باشد برو
آن يكي آمد در ياري بزد
گفت يارش كيستي اي معتمد
گفت من، گفتش برو هنگام نيست
بر چنين خواني مقام خام نيست
خام را جز آتش هجر و فراق
كي پزد كي وا رهاند از نفاق
رفت آن مسكين و سالي در سفر
در فراق دوست سوزيد از شرر
پخته گشت آن سوخته پس باز گشت
باز گرد خانهء همباز گشت
حلقه زد بر در بصد ترس و ادب
تا بنجهد بيادب لفظي ز لب
بانگ زد يارش كه بر در كيست آن
گفت بر در هم توي اي دلستان
گفت اكنون چون مني اي من در آ
نيست گنجايي دو من را در سرا
نيست سوزن را سر رشتهء دوتا
چونك يكتايي درين سوزن در آ
رشته را با سوزن آمد ارتباط
نيست در خور با جمل سم الخياط
كي شود باريك هستي جمل
جز بمقراض رياضات و عمل
۱ نظر:
رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد
صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد
حافظ
ارسال یک نظر