جستجو در وبلاگ

۲۶ مهر ۱۳۸۸

آتش در نیستانی

یک شب آتش در نیستانی فتاد
سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد

شعله تا سرگرم کار خویش شد
هر نی ای شمع مزار خویش شد

نی به آتش گفت کاین آشوب چیست؟
مر تو را زین سوختن مطلوب چیست؟

گفت آتش بی سبب نه افروختم
دعوی بی معنیت را سوختم

زانکه می گفتی نی ام با صد نمود
همچنان در بند خود بودی که بود
با چنین دعوی چرا ای کم عیار
برگ خود می ساختی هر نو بهار!

مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است

۲ نظر:

ناشناس گفت...

یک شب آتش در نیستانی فتاد:D

ناشناس گفت...

یک شب آتش در نیستانی فتاد:D