جستجو در وبلاگ

۱۰ تیر ۱۳۹۱

بتولای تو بر هر دو جهان پازده ایم


تا به دامان تو ما دست تولا زده ایم
بتولای تو بر هر دو جهان پازده ایم


تابه کوی تو نهادیم صنم روی نیاز
پشت پا بر حرم و دیر و کلیسا زده ایم
در خور مستی ما رطل و خم و ساغر نیست
ما از آن باده کشانیم که دریا زده ایم


همه شب از طرب گریه مینا من و جام
خنده بر گردش این گنبد مینا زده ایم


نشوی غافل از اندیشه شیدائی ما
گرچه زنجیر به پای دل شیدا زده ایم


تا نهادیم سر اندر قدم پیر مغان
پای بر فرق جهان از سر دار آمده ایم


تا به دامان تو ما دست تولا زده ایم
بتولای تو بر هر دو جهان پازده ایم


جای دیوانه چو در شهر ندانند هما
من و دل چند گهی خیمه به صحرا زده ایم

۱ نظر:

ساناز معراجی گفت...

شاعر تو نیستی! ملکوت است این که چنین به طمطراقِ زبرجد بر زبانِ تو تسبیح می کند...