جستجو در وبلاگ

۱۱ بهمن ۱۳۸۸

انتظاری در نوسان...

1.دستم به قلم نمی‌رود
کلماتم کناره گرفته‌اند
و سکوت ... سايه‌اش سنگين است،
و خلوتی که گاه يادم می‌رود خانه‌ی خودِ من است.

از اعتمادِ کاملِ پَرده به باد بيزارم
از خيانتِ همهمه به خاموشی
از ديو و از شنيدن، از ديوار.
برای من
دوست داشتن
آخرين دليلِ دانايی‌ست
اما هوا هميشه آفتابی نيست
عشق هميشه علامتِ رستگاری نيست
و من گاهی اوقات مجبورم
به آرامشِ عميقِ سنگ حسادت کنم
چقدر خيالش آسوده است
چقدر تحملِ سکوتش طولانی‌ست
چقدر ...

نبايد کسی بفهمد
دل و دستِ اين خسته‌ی خراب
از خوابِ زندگی می‌لرزد.
بايد تظاهر کنم حالم خوب است
راحت‌ام، راضی‌ام، رها ...
راهی نيست.
مجبورم!
بايد به اعتمادِ آسوده‌ی سايه به آفتاب برگردم.

_______________

2.امیدواری در چشمهایت می درخشد، و مهربانی در قلبت موج میزند
ای نگاهت آفتاب، دلت دریا، وجودت می ارزد به کل دنیا!

__________________
3. یک برای من...دو برای تو
الصاق عکس به پست با مدیریت است!

۷ نظر:

Fereshteh_mehraban گفت...

واااااااااای چقدر زیباااا چقدر عالی...اشکم در امد...به چه زبونی بگم انتر جووووووونم نثرتوو دوست دارم به مولاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا...چاکریم دربست تا 4شیررررررر:D

Fereshteh_mehraban گفت...

نکته 3رو واسه منه خنگ توضیح می دی با تشکرررررر...4شیر میبینمت:* [خجالت]

بچ چه گفت...

Hره...نکته 4رو منم نفهمیدم...توضیحش بده:دی

Fereshteh_mehraban گفت...

3تا بزه1 بچه داره...نه نه نه ...1بزه 3تا بچه داره:D
کجاشو بگم؟

بچ چه گفت...

اسم بچه هاشو بوگو:دی

Fereshteh_mehraban گفت...

شنگول منگوووووووول اووو حبه انگورررررررررررررررررررررررررررر...

ناشناس گفت...

تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف
مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی